شب مرگ
در آن روزها که رنگ بوی دیگری داشتند، جوانی در شهر مشهور بود، آنقدر مشهور که همه نامش را میدانستند. همه از او میترسیدند. هرکه او را میدید، زیر لب زمزمه می کرد: خداوند جنونش را فرو نشاند، خدا او را به زندگی بازگرداند و …
روزی جوان نزد پیر دانای شهر رفت، با آمدن او همهی مریدان از سرای دانا گریختند، جوان گفت: ای دانای راز، بر من بگو که مرگ من چه وقت به سراغم می آید؟
دانا گفت: آیا میخواهی بمیری؟
جوان: آری، زندگی بی او برایم سخت تر از هر عذابی است.
دانا: آیا حاضری به خاطر او از هر چیزی بگذری؟
جوان: آری حاضرم جانم را بدهم.
دانا: آیا حاضری همه چیز را، پدرت را مادرت را، خواهرت را،دوستانت را، همهی مال و ثروت خانوادهات و جانت را بدهی؟
جوان: آری میدهم!
دانا: روحت را!؟ آیا آن را هم حاضری فدا کنی؟
جوان: آری، شک ندارم.
داستان کوتاه شب مرگ
دانا: آتش عشقی که در خود برافروخته همه چیز را از تو میگیرد، تو را به جنون کشیده و تو را تنهاتر از همیشه خواهد کرد؛ آنگاه که خود را آنقدر تنها یافتی که با خود بیگانه گشتی شب مرگ فرا میرسد، آن شب به آرامی بخواب و بدان که تا به ابد آتش عشقت خاموش نخواهد شد. حتی اگر همه چیز را از یاد برده باشی، تو جاودان میشوی، آنگونه که پیش از تو نیز کسانی بودند که عشقشان جاودان شد و پس از تو نیز خواهند بود کسانی که تا به ابدیت رها از هر بندی به بینهایت خواهند رفت. بدان نسیان فرجام آنان است که فانی باشند و روح جاودانگی عشق در کالبدشان دمیده نشده باشد. تو جاودان خواهی شد، حتی اگر خودت نخواهی، ایمان داشته باش. کافی است روحت را فدا کنی!
جوان از سرای پیر دانا خارج شد…
روز بعد به دانا خبر دادند که جوان همان شب جان داده است، دانا زیر لب زمزمه کرد: شب مرگ او چه زود فرا رسید! خدایش بیامرزد که در جوانی جاوید شد…
بسیار عالی بود!
ممنونم از وبلاگ خوبتون
موفق باشید