جومونگ / بخش هفتم / برو

You are currently viewing جومونگ / بخش هفتم / برو

جومونگ هم رفت پیش باباش برا خداحافظی. گوموا گفت: پسر گلم برو اونجا یه کم حکومت یاد بگیر، برگرد پادشاه شی، این برادرات عرضه ندارن، بیا و مرد باش جای منو بگیر بویو از دست نره.

جومونگ: چشم پدر، حتما این کارو می کنم.

– برو پسرم….. و گوموا زیر لب زمزمه کرد: برو ولی بدون که من میمونم توی حسرتت…

– بای بای بابایی…

جومونگ رفت پیش یوها، مادرشم کلی نصیحتش کرد و از این حرفا.

بالاخره جومونگ راه افتاد به سمت ایران. قبل از حرکت اون از طرف کره یه پیک خبر ورودشو به ایران برای فرهاد چهارم پادشاه ایران برده بود. ایرانی ها هم منتظر حضور جومونگ در کشورشون بودند.

بعد از مسافرتی طولانی، جومونگ به صددروازه پایتخت اشکانیان رسید و مستقیما رفت پیش فرهاد چهارم…

جومونگ به دربار بزرگ ایران وارد شد…

جومونگ پس از تعظیمی عظیم (همه میدون که استعداد یه چیز ذاتیه وچون جومونگ کلا خوش ذاته و ذاتش درسته زبان فارسی رو هم عین بلبل کاملاً ذاتی حرف می‌زنه): به! سلام عمو فرهاد – همراه جومونگ در گوشش پچ پچ کرد – سلام بر چهارمین عمویم فرهاد! خوبی عمو جون؟

– فرهاد خطاب به ملکه: این کروی ها کلا شعور ندارن! خاک تو سر ما با این روابط دوستانه دیپلماتیکمون، با اینا میخوای دنیا رو بگیری؟ خاک تو سر من با این زن بی شعورم…

جومونگ: اعلا حضرت ، مردم کشورتون به فداتون چرا اینقدر عصبی هستید؟ من خواستم با هم دوست باشیم نمی‌خوای میرم ها! چقد آدم بد خلق و بی تربیتی هستی! مثلا من مهمونتم! یه پدری از سفیر ایران تو بویو دربیارم حالشو ببری!  در ضمن ۲۴ ساعت وقت داری مالیات کشورتو بریزی حسابم، فهمیدی یا نه؟

فرهاد: منو تهدید می‌کنی ابله! میدم بروبچ چینی بویو رو از بین ببرن بجاش یه مدل تقلبی با اسم و رسم اصلی بزارن تا تو و هفت جد وآبادتم نتونین کاری کنین!  بعدشم از کی تا حالا ایران به بویو خراج میده؟

جومونگ: هه هه ترسیدم برو بابا، کار دیپلماتیک بابا جونم بیسته، قلبم داره وایمسه!

موزا (ملکه): دکتر جون بیا که این شاهزاده بویو موند رو دستمون بدو بدو!

برو هفتمین بخش از داستان طنز جومونگ

این پست دارای یک نظر است

  1. رامین

    baba in kare.baba dastan nevis.khili ba hal bod.damet garm

دیدگاهتان را بنویسید