جومونگ / بخش هشتم / فرهاد

You are currently viewing جومونگ / بخش هشتم / فرهاد

صبح روز بعد:
فرهاد بعد از کلی رایزنی با  همسر گرانقدرش (موزا) جومونگ رو به حضور طلبید…

جومونگ: سلام فرهاد جون، من حسابمو چک کردم هنوز مالیاتمو ندادی؟!

فرهاد: اولاً شما باید به ما مالیات بدین! دوماً تو چیکاره ای اینجا واسه ما تعیین تکلیف می‌کنی؟ میدونی ارتش ما چند نفره؟ اصلاً میدونی کشور ما چند برابر کشور کوچیک شماست؟

– ارتش تون که نباید از ما بیشتر باشه ، دیگه زیاد حساب کنیم ۱۰٫۰۰۰ نفر، کشورتون مگه همین شهره نی؟

– بابا با سواد! خاک تو سر اون پدر با این پسر، اگه برات کلاس خصوصی می‌ذاشت خوب بود. خیر سرش از دانشگاه آزاد هرات فوق لیسانس افتخاری مکاتبه ای بی امضا گرفته، کاغذ پاره که نگرفته؟ ارتش ما الان بیشتر از ۱۰۰٫۰۰۰ نفره و کشور ما راحت ۲۰۰ برابر کشور شما! چرا انقدر پررویی تو پسر؟

– نه بابا! دروغ میگی؟

– عجبا! میفهمی چی میگی؟

– پس یعنی مامانم بهم دروغ گفته!

– حتماً دیگه، باور نداری برو تحقیق کن.

– آخه دل من دل ساده من، دیدی مامی دروغ گفته به من و تو — آخه دل من دل دیونه من دیدی بازم سر گذاشتن کار این صاحبتو، آخه دل من دل…

– چی میگه تو؟ این دیوونه رو کی راه داده اینجا! بندازینش بیرون!

– ببین عمو فرهاد، جز تو هیچکسی درد عاشقیو گریه های منو غصه های منو لحظه های منو ندیده و نشنیده و …

– خوب بابا، طبع شعرت که گل کرده، منظور؟

– هیچی بذار من اینجا بمونم با هم دوست باشیم قول میدم دیگه حرف بیخود نزنم!

موزا: شوهر عزیرم بذار بمونه….

فرهاد: باشه – رو به وزیر اعظم – یه اتاق خوب تو کاخ بهش بدین هر کاریم داشت براش انجام بدیدن.

موزا: جومونگ تو میتونی بری.

جومونگ: ممنون از لطف شما

و جومونگ به دنبال وزیراعظم به طرف اتاقش رفت…

فرهاد هشتمین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید