جومونگ / بخش دهم / سفر

You are currently viewing جومونگ / بخش دهم / سفر

همه رفتن برای سفر آماده بشن…

پادشاه روم، مارک آنتوان، در اون زمان به مصر سفر کرده بود، در اون زمان مصر یکی از استان های روم بود، کل هیأت حکومتی روم هم اونجا بودن…

به همین سرعت جومونگ و فرهاد پنجم به مصر رسیدند…

[داخل قصر حکومتی مصر]

جومونگ به عنوان نماینده ی مشترک ایران و بویو وارد شد…

جومونگ: سلام بر پادشاه کشور کوچک روم.

آنتوان: سلام عزیز دلم، اون کشور گنده ی بابات منو کشته، اون روزی که من دنیا رو بگیرم تو حتماً یکی از فرماندهامی!

– تو دنیا رو بگیری؟

– آینده دنیا دست منه، بخوام میگیرم، نخوام نمی‌گیرم، نظر تو چیه؟ بگیرم؟

– بیا بگیرش ببینم چطور ایرانو با این همه سرباز میگیری؟

– باشه، پس برو گمشو تا پدرتو در نیاوردم به فرهاد هم بگو از فردا جنگ میشه!

جومونگ که بد جوری حالش خراب بود همینطور که سوار اسب بود به فرهاد پنجم گفت: دیدی چه خاکی سرمون شد، جواب باباتو چی بدم؟ و زیر لب زمزمه کرد مثل تموم شاها حال منم خرابه…

فرهاد پنجم: جومونگ، نترس از درگیر شدن بیا اون با من! جومونگ دلت رو بسپر به من بیا اون با من…

– راس میگی؟

– به جونه تو!

– عاشقی بد دردیه، باور کن از وقتی تو رو دیدم عاشق اون مرامتم!

این دو دوست به دربار رسیدند و مستقیماً نزد فرهاد چهارم رفتند…

سفر دهمین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید