جومونگ / بخش یازدهم / جنگ

You are currently viewing جومونگ / بخش یازدهم / جنگ

فرهاد چهارم: جومونگ شنیدم حالشونو گرفتی؟
جومونگ: آره! باور کن فردا جنگ میشه! بدجور سوزوندمش!

– باشه، تو با این همه ابهتی که داری باید فرمانده صف اول جنگجو ها بشی، اونا ۱۰۰ نفرن، باید بری یه شهر اونا رو بگیری، مطمئنا با ۲-۳ هزار نفر میان جلوت…

– باور کن فرهاد جون من نمی‌تونم برم، بگو چرا!

– چرا؟

– به خودم مربوطه! بعدشم من سفیر بویو تو ایرانم نه قرمانده ارتش ایران!

– خاک تو سر بی شعورت، اولاً مگه همین بابات اینا نبودن که گولت زدن تبعیدت کردن اینجا؟ دوماً تو اگه تو ایران یه افسر ارتش هم بشی ارزشش از پادشاهی ده کوره ی درِپیتتون بیشتره.

– به هر حال من از ایران میرم به بویو، شرمنده!

فرهاد از تختش پایین اومد و سمت جومونگ رفت و یه سیلی به گوشش زد و گفت: اینو زدم تا بدونی موقع رفتنت نبود… حق نداری که بگذری از حرف من به سادگی! زدم که یادت بمونه هر جا میری باید بگی!

– چرا؟

– چون من پادشاه ایران، بزرگترین کشور جهانم!

فرهاد دوباره سر جاش برگشت گفت: “سربازا و نوکرا بیرون” و بعد از اینکه همه رفتن گفت: برای پیروزی تو این جنگ ما باید برای دفاع از ایران آماده باشیم و بعد به اونا حمله کنیم. بهترین راه برای این کار هم اینه که از همون تاکتیک قدیمی خودمون استفاده کنیم. فقط جومونگ هم باید کمک کنه، باید با ۱۰۰ تا نیروی مزدور به اونا مثلاً حمله کنه، بعد بره پیش اون پادشاه از خود راضی بگه از دست ما فرار کرده و می‌خواد به اون خدمت کنه!

جومونگ با صدای بلند گفت: همه با هم… بابا تو دیگه کی هستی؟ دس شیطونو بستی! دوباره… شله شله! آها… بیا… (در کنار این شعر یه کمی هم حرکات موزون انجام شد) تکون بده؛ خودتو نشون بده… ایول به وزیر اعظم…

صبح روز بعد جومونگ رفت پیش مارک آنتوان پادشاه روم…

جنگ یازدهمین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید