جومونگ: موزی جون بیا وسط قر بده که بدون تو کارم لنگه…
موزا: فرهاد کجایی؟ پس محاکمه چی شد؟ بابا اینا اینجا رو ریختن به هم! دارن حرکات موزون میکنن!
از وسط جمع یه نفر داد زد: موزا بیا با هم برقصیم… من این وسطم! بیا دیگه… میگن خوشگلا باید برقصن…
جومونگ رفت رو سکویی که کنار تخت فرهاد بود و گفت: ابرو کمون… موزا! ای مهربون… موزا! شیرین زبون… موزا! آرام جون مووووووووزا! همه با هم… موزا خانوم! ابرو کمون! چش عسلی! موزا خانوم! میخوام بیام خونتون! حرف بزنم… فرهاد که دید همه دارن شعر جومونگ رو تکرار میکنن رگ غیرتش گل کرد و شمشیرش رو درآورد و داد زد: جومونگ من تو رو میکشم…
جومونگ: با برق نگات، تیزی ابروات یا ناز چشات؟ ها بلا؟
فرهاد: بسه دیگه! همه سر جاهاشون بشینن میخوام آنتوان رو محاکمه کنم… خوب آنتوان چی کارت کنم؟
جومونگ: بده بغلی!
آنتوان: بذار فکر کنم… بذار برگردم روم تا آخر عمر غلامیتو میکنم.
جومونگ: کنیز منم میشی؟
فرهاد: خوب رأی میگیریم… موزا اول تو…
موزا: سرش رو از تنش جدا کن و رو درخت آویزون کن تا همه عبرت بگیرن
جومونگ: بابا خشونت! نکنه سر منو هم ببری!
وزیر اعظم: سرورم زندانیش کنین.
جومونگ: منم نظر بدم؟
فرهاد: تو هم بگو…
– هر چی موزی جون بگه
– زِر نزن بابا
– نشکن دلمو به خدا آهم میگیره دامنتو عاقبت یه روز! نگو…
– فعلاً ببرینش سیاه چال تا ببینم چی میشه
جومونگ: وای ببینین چی میگه؟ موزی تو چطور اینو تحمل میکنی؟
فرهاد جام طلایی که تو دستش بود رو پرت کرد طرف جومونگ. جام خورد تو سر جومونگ و دوباره جومونگ قش کرد…