۱۴ ساعت بعد جومونگ به هوش اومد. فرهاد که میترسید بچه مردم رو به کشتن داده باشه اومد عیادت جومونگ.
فرهاد: سلام جومونگ جون.
جومونگ: سلام بر شاه جهان، شاه شاهان، شاه ایران، فرهاد چهارم!
– میبینم که خوب شدی.
– آره بدک نیستم، تو چطوری فرهاد جون؟
– منم خوبم! پاشو بساطتو جم کن بریم کاخ، یه خبرایی شده برات بگم!
هر دو به طرف کاخ رفتند، فرهاد روی تختش نشست و گفت: همه گوش کنین… قراره یه هیأت از بویو برا افزایش روابط سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی به ایران بیاد، میگن سرپرستش برادر بزرگ جومونگه، یکیه به اسم تسو، باید از اونا استقبال خوبی بشه تا فک نکن ما آدمای بی تربیتی هستیم!
جومونگ تو دلش گفت: وای تو ایرانم زمان خیلی زود میگذره، فک میکردم فقط تو کره اینقدر وقت زود میگذره! ریشمون سفید شد هنوز زن نگرفتیم…
فرهاد: جومونگ تو نمیدونی اونا برا چی اومدن؟
جومونگ: تسو اومده تا بشه سقیر بویو تو ایران، منم دیگه باید بار وبندیلم رو ببندم، اینجا دیگه جای من نیست!
– نه بابا، جدی؟ خواهشم اینه بمونو کنسلش کن رفتنو! یا اگه میخوای بری این بار نفرین کن منو!
– تو رو خدا گریه نکن اینقدر نگو نرو نرو، بغضم داره میترکه اینقدر نگو نرو نرو، دستور ددی جونه، باید برم، خدا رو چه دیدی شاید شاه شدم.
– آها از اون نظر! باشه عیبی نداره، برو ولی بدون که من میمونم تو حسرتت! آره الهی بشکنه جامی که خورد تو صورتت…
جومونگ به اتاقش رفت که چمدونشو ببنده و آماده برگشتن به بویو بشه…