شب مرگ/ زمستان سیاه

You are currently viewing شب مرگ/ زمستان سیاه

گذر ایام آنقدر بر من سخت و طاقت فرسا شده که دیگر نه امیدی به پایان سیاهی مانده و نه رمقی برای بقا در این روزگار شوم، روزگاری که اندوه غربت و تنهایی چنان بر زندگیم سایه افکنده که دیگر حتی نفس کشیدن برایم سخت شده و سنگینی این غم آنچنان کمرم را خم کرده که شاید ماهها و چه بسا سالها نیاز باشد تا روحم از این غم جدا و خاطرات این رنج ها در ذهنم کمرنگ شود. زمستان با همه ی سرما و سیاهیش می گذرد و به انتهایش نزدیک تر می شود؛ روزهایی که یادآور مرگ سختی و سیاهی است می گذرد و بهار با نوید زندگی و روشنایی می آید.
در این ایام هر کس با نیم نگاهی به بهار، امید در دلش زنده می شود و تولد دوباره زمین را به آن که دوستش دارد نوید می دهد و بهترین لحظاتش را با بهترین آروزهایش با او تقسیم می کند بی آنکه سیاهی زمستان و سرمای طاقت فرسای سردترین شب های زندگی را به خاطر آورد، بی آنکه دروازه قلبش را بر غم بگشاید؛ هرچند این روزها آنقدر تنها هستم که هیچ کس نیست که روزهای روشن را به من نوید دهد و با آرزوی رهایی ازین رنج ها و ملالت ها کمکم کند، شاید در خیال هیچ کس هم غم من جایی نداشته باشد؛ اما می بینم و ایمان دارم که طبیعت با زبان بی زبانی و تنها با نمایش شکوفه های رنگارنگ و برگ های سبزش مرا به زندگی می خواند و کورسوی امید را در دلم زنده می کند؛ شاید به خاطر بهار هم که شده یکبار سعی کنم که همه چیز را فراموش کنم؛

شاید یکبار از همه چیز بگذرم!

این پست دارای یک نظر است

  1. سحر

    خیلی متن نا امید کننده ای بود.اونقدر که ناراحتی خودمو کلا فراموش کردم.

دیدگاهتان را بنویسید