جومونگ / بخش بیستم / عشق

You are currently viewing جومونگ / بخش بیستم / عشق

جومونگ که جوابشو گرفته بود یهو یاد اون سه تا رقیب دیگش افتاد که اگه بفهمن سرشو میبرن و زیر لب گفت: دیگه حالی واسه آدم میمونه؟ نه والا! احوالی واسه آدم می‌مونه؟… که سوسانو گفت: می‌دونم که تو در جریان کارای من هستی و میدونی که تسو، یونگ پو، امپراتور گوموا، وزیر اعظم بویو، فرهاد پنجم و وزیر اعظم ایران رو سر کار گذاشتم ولی اینارو گفتم که بدونی تو با اونا فرق داری و تو عشق اولینی، تو عشق آخرینی، خواستن تو…

جومونگ: پس اگه میخوای باور کنم باید یه کار برام انجام بدی…

– چه کاری؟

– با تسو، یونگ پو، فرهاد پنجم و وزیر اعظم بهم بزنی بعد سریع با من بیای بریم پیش فرهاد چهارم که یه وقت برامون بگیره سریع عقد کنیم، آخه اون پارتی زیاد داره، اهل کار خیر هم هست…

– باشه عشق من

– خوب من باید برم [هیچ اتفاقی نیفتاد و هردو کمی همدیگر رو نگاه کردن، همین!]

بعد از مذاکرات دل نشین با سوسانو، جومونگ رفت پیش فرهاد که در مورد تسو و خودش و سوسانو حرف بزنه.

جومونگ: سلام بر شاه ایران فرهاد چهارم

فرهاد: سلام جومونگ جون، چطوری؟ خوبی؟

– مرسی از لطفتون، بد نیستم، چه خبرا؟

– این برادرت عجب آدم بی شعوریه، اینم پسر بزرگه بابات داره، مایه ننگه، اگه این احمق سفیر بویو تو ایران بشه من رابطه ایران با بویو رو قطع می‌کنم و اینو شوت می‌کنم بغل باباش!

– چی بگم که خیلی تنهام، میدونی جز تو کسی رو ندارم، چی بگم تو اون جهنم دیگه خانواده ای ندارم!

– خوب حالا تو چرا اینقدر حالت بده، دوباره شروع کردی شعر گفتن، چیزی شده؟

– راستش دو تا مشکل دارم، یکی برادرامن یکی هم دلمه!

– اوه اوه قصه داره جالب میشه بگو ببینم چی شده؟

– این دو تا برادرم می‌خوان منو همینجا بکشن که هم از دست من راحت بشن هم خونم بیفته گردن شما!

– غلط کردن، یه کاری میکنم خوابشو ببینن، یه بلایی سرشون میارم که حال کنی، اون با من! اون موضوع عشقیه رو بگو که بوی عروسی میاد!

– راستش این سوسانو که الان با تسو اومده نامزد من بوده؛ به این بهانه اومده اینجا که با من ازدواج کنه!

– چه خوب پس بریم برا عروسی حاضر شیم! باید بدم برام لباس بدوزن، آخ موزا چی بپوشه…

– فرهاد چرا اینقدر تند میری، مشکل اینه که اگه بردرام بفهمن منو می‌کشن!

– مشکلت همینه، خیالی نیست؛ حل میشه! تا فردا صبر کن باقیش با من! برو برا عروسی حاضر شو که عید نوروز نزدیکه! بدو برو ببینم پدر سوخته، چراغ سوخته، لباس دوختی؟

عشق بیستمین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید