جومونگ / بخش بیست و سوم / سنگین

You are currently viewing جومونگ / بخش بیست و سوم / سنگین

در مراسم عروسی
جونومگ که یه پارچه آقا شده بود، همین جوری داشت سنگین و سنگین تر می‌شد که سوسانو گفت: عزیزم دارم احساس می‌کنم به جای خون توی رگ هات سرب ریختن که اینقدر سنگین شدی!

جومونگ: عزیز دلم چی کار کنم؟ برم وسط فسق و فجور کنم؟ مثلاً ما عروس و دامادیم، زبونم لال مگه من مطربم؟!

سوسانو: نه عزیزم فقط منظورم اینه که اگه بخوای با همین روندی که الان داری سنگین میشی پیش بری تا یکی دو ساعت دیگه هم وزن کوه دماوند میشی!

در این بین بود که پادشاه ایران وارد شد…

فرهاد چهارم بعد از نشستن روی تخت پادشاهی گفت: امروز اینجا جمع شده ایم تا وصلتی فرخنده را جشن بگیریم، وصلتی که نه تنها آینده ایران را رقم می‌زند بلکه تاثیر مثبتی در جامعه، فروش انواع لوح های سنگی فشرده و تعداد مخاطبان برنامه های نمایش خیابانی دارد. به مناسبت این عروسی دفتر و تقویم ویژه جومونگ و سوسانو رونمایی می‌شود…

بعد از رونمایی از دفتر و تقویم، نوبت به شام رسید، جومونگ که دیگه اینقدر سنگین شده بود که نمی‌تونست راه بره برای سبکی هم که شده با صدای بلند داد زد: وااااااااااااااااااااای شام و بدو بدو رفت سمت میز و شروع به خوردن غذا کرد، بقیه هم که فکر کردن این رسمه مردم کرویه دویدن سمت میز و شروع به خوردن غذا کردن…

سر میز شام فرهاد که کنار جومونگ نشسته بود در گوش جومونگ گفت: بابا ایول به این سنگینی و وقار، بابا اینکاره، حالا با ما هم بعله؟ داشتیم جومونگ؟!

جومونگ: نه بابا، جو گیر شدم جون تو، حالا مگه بد شد؟

– نه، تازه خیلی با حالم شد، حالا جداً میخوای ماه عسل بری بویو؟ – آره باید برم، میخوام برم اونجا یه کشور درست کنم مثل ایران، فقط موندم اسمشو چی بزارم! گوگولیو، گاگولیو، گوگوریو…

– همین آخریه از بقیه بهتره

– باشه، همین اسمو میزارم، میخوام برم اونجا و به هدف والا برسم، خیلی مهمه که به هدف والا برسم، اگه نرسم داستان ناقص میشه…

– حالا هدف والا چی هست؟

– دقیقاً نمی‌دونم ولی میخوام چین رو بگیرم و با شما همسایه بشم، بعد باهم کشورامونو ادغام کنیم، یکی بشیم تا با هم به هدف والا برسیم…

– ای بابا، چه زود شام تموم شد، پاشو بریم…

بعد از مراسم شام، گروه موسیقی دربار اومدن و کلی آهنگ خوندن… جومونگ که از صدای خواننده خوشش نیومد رفت وسط و گفت: همه با هم… من عاشقتم دلت قرص… هیچی نگو هیچی نپرس… تازه گرفتم با تو انس… من عاشقتم دلت قرص…

مراسم تا صبح روز بعد ادامه پیدا کرد…

راس ساعت ۷٫۱۴ مراسم تموم شد و قرار شد زوج خوشبخت برن ماه عسل…

سنگین بیست و سومین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید