جنگهای صلیبی / قسمت اول / خدا با ماست

You are currently viewing جنگهای صلیبی / قسمت اول / خدا با ماست

خورشید در آسمان می درخشید، صلاح الدین ایوبی از سراپرده اش خارج و شد . رو به نگهبان کرد و گفت: آهای سرباز! مراقب باش کسی وارد سرای من نشود، خودت هم وارد نشو، به خدا سوگند نه سکه در آن است، نه جام طلایی! فقط نقشه های نبرد است، اگر میخواهی ما را به خاک سیاه بنشانی بگو تا آن ها را با خود ببرم!
سرباز: سرورم، شما مرا چه پنداشته اید، به خدا سوگند برای من ایدئولوژیم از هر چیز مهم تر است، حتی از ۱۰۰۰ سکه ای که آن ها پیشنهاد داده اند .
صلاح الدین که خیالش آسوده شده بود به سوی سرای خلیفه راهی شد ……

نگهبان سرای خلیفه: تو کیستی؟
صلاح الدین: من صلاح الدین هستم ؛ یعنی تو مرا نمی شناسی؟
– این روزها همه به چشمشان بی اعتمادند! شما چطور؟ موافق نیستید؟
– آری، حال باید چه کنم؟
– هیچ بگذار لٌپت را بکشم!
– از برای چه؟
– تا ببینم محاسنت مال خودت است یا نه؟
– باشد، اما اگر مال خودم بود می دهم سرت را ببرند!
– برای من سلامتی خلیفه از هر چیز حتی ۱۰ کنیز هم مهم تر است! (پس از کشیدن لٌپ ) به راستی که تو راستگویی، می توانی داخل شوی .
از سویی دیگر سلطان ایران هم به آنجا رسید، سلطان: سلام بر فرمانده میادین نبرد صلاح الدین ایوبی
صلاح الدین: سلام بر سلطان بزرگ ایران
– از دور دیدم که با این سرباز ناچیز بحث می کردی، ماجرا چیست؟
– هیچ، او مرا نمی شناخت و نمی گذاشت وارد شوم
– بیا برویم سرا پرده
– کدام سراپرده؟
– همان سراپرده که در آن هارون الرشید منتظر است!
هر دو وارد سراپرده شدند …
اما در اردوی اروپاییان هنوز آفتاب طلوع نکرده بود، ستاره ها هنوز در آسمان نورافشانی می کردند، ویلیام کبیر  در کنار درختی چشم به آسمان دوخته بود و در فکر عمیق فرو رفته بود، آنقدر فرو رفته بود که احساس نمی کرد هنری چهاردهم، امپراتور فرانسه پشت سرش ایستاده و او را به آرامی صدا می زند…
هنری بر شانه ی ویلیام کوفت و گفت: سپهسالار در چه فکری؟
ویلیام از گرداب تفکراتش خارج و شد و گفت: خداوند پدرت را قرین رحمت قرار دهد که مرا از این گرداب رهانیدی! آنقدر در فکر فرو رفتم که داشتم خفه میشدم، بگذار کمی تنفس کنم! … آه، حال بگو، با من چه کار داری؟
– به نظر تو اورشلیم را می توانیم حفظ کنیم؟
– آری اما کار سختی است! سلطان ایران هم به آن ها ملحق شده است و این کار را سخت تر می کند . باید نقشه ای بکشیم و آنها را شکست دهیم… اسقف اعظم به من گفت خدا با ماست ، پس یعنی آن ها تنها هستند!
– آفرین بر تو، آن ها که اسقف ندارند که بگوید که خدا با آن ها هم هست و این یعنی برتری اروپاییان بر نفت فروشان خاور میانه، ما هم قدرت داریم هم هوش و هم اسقف! پیروزی از آن ماست!

دیدگاهتان را بنویسید