جنگهای صلیبی / قسمت سوم / انتم فاسقون

You are currently viewing جنگهای صلیبی / قسمت سوم / انتم فاسقون

در آن هنگام که ویلیام قصد داشت نزد هنری برود، نیروهای صلاح الدین به قلعه آن ها یورش بردند…
صلاح الدین: ما را از نبرد با دایم الخمران اروپایی هراسی نیست! حمله کنید…
خلیفه: من همه آن ها را زنده می خواهم!
ارسلان: به یاوه های این کودن گوش ندهید! بکشیدشان، انتم فاسقون!
خلیفه: الذی بشکنو راس الویلیام، هو احسن الرجال و الافسر الارتش فی النبرد البعدی! کم آوردی سلطان مغرور!
ارسلان: تفو بر آن کس که تو را عربی آموخت! صرف ونحوت فاجعه بار است!
در سوی دیگر میدان هنری در حالی که به سربازانش روحیه می داد گفت: ای کاش به اینجا ترنسفر نمی شدم، اگر در نیوکمپ بودیم آن ها را در هم می کوبیدیم! پدر! آرسن دوازدهم! کجایی که به نقشه های نبردت نیازمندم! لشگریان من آماده نبرد شوید…
پس از حدود ۱۰ ساعت نبرد جانانه نیروهای صلاح الدین وارد دروازه اورشلیم شدند…
صلاح الدین: به راستی که حق با توست ارسلان! شهر را فسق و فجور فرا گرفته، این کافی شاپ ها را چه کنیم؟
خلیفه: هیچ! برای جذب توریست مناسبند!
ارسلان: ای خروسان بی محل! حال وقت نبرد است! فساد را باید از بن و ابتدا از اطرافیان خود بکنیم!
لشکر هزیمت شده اروپایی به سرکردگی هنری و ریچارد در غرب شهر جمع شدند؛ هنری: ریچارد چه کنیم؟ ویلیام کجاست؟
ریچارد: او قصد دارد!
– چه قصدی؟
– هنوز به مقصودش نرسیده! باید او را بیابیم و از این محاصره برهانیم.
سربازی دوان دوان نزد آن دو آمد و گفت: سروران من، سروران من، مژدگانی دهید! مژدگانی دهید!
هنری: چه شده؟ ویلیام به مقصود رسید؟
ویلیام از راهی دور فریاد زد: کجایی هنری! بدون ارتش من به جنگ پرداخته اید؟
هنری: مگر شما چند نفرید؟
– بگذار بشمارم! ۱-۲-۳…
هنری: سرباز حرفت را بزن؟ چه شده است؟ اسقف بر آنها عذاب فرود آورد؟
سرباز: نه، نه! آلفرد، آلفرد!
– چه شده؟ آن پیر مرد وراج جان داد؟
– خیر، خیر! آلفرد با لشکرش به اینجا آمده، آلفرد با…
ریچارد: چه خبر خوبی! به راحتی می توانیم بگریزیم! نیروی کمکی هم برای فرار داریم!
ویلیام: ارتش من ۳۸ نفر است، گویا باقی آن ها از قصد من بی خبر بوده اند و نزد ریچارد جا مانده اند! هنری! حال وقت فرار به جلوست! های کلاس می شویم! امروز اخبار شبانه یونانیان از ما خواهد گفت! چهر حیاتیوس دیدنی است!
در همین هنگام آلفرد با لشکر ۲۰۰٫۰۰۰ نفریش وارد شد و گفت: سلام بر شاهان شکست خورده و مفلوک اروپا، خداوند خاک عالم را بر سرتان بریزاند! باز هم شکست خوردید؟ شما بیشتر از فرماندهی برای کنیزی ساخته شده اید!
هنری: ای پیرمرد چرا چیز می گویی؟ از برای چه چیز به اینجا آمده ای؟
ویلیام: این خرفت اینجا چه کار دارد؟ عصایت کجاست رفیق عزرائیل؟ آماده ای اینجا بمیری؟ بهتر نیست به پرورش ماموت بپردازی؟
ریچارد: با او درست صحبت کن، او به کمک ما آمده! ما شکست خورده ایم!
ویلیام: منظور من آن پیرمرد درون سربازنم بود، ای سرور آدمیان، ای آلفرد هیچکاک، ای بسیار کبیر، خوش آمدی به خانه!
آلفرد: سربازان من، شهر را باز پس بگیرید و به مقر آن ها یورش ببرید!

دیدگاهتان را بنویسید