جنگهای صلیبی / قسمت چهارم / هنگ

You are currently viewing جنگهای صلیبی / قسمت چهارم / هنگ

صلاح الدین: اوضاع بدی است! ما نتوانستیم بر دشمنان پیروز شویم، باید کاری کنیم…
خلیفه: چه کار کنیم؟ راهی نداریم آنها بسیار زیاد هستند و ما اندک! لاجرم باید بگریزیم!
– سربازان را به صف کنید و منتظر دستور باشید… باید مقر جدیدی را مهیا کنیم… ارسلان کجاست؟
– سوال ندارد، او گریخته!
از سوی دیگر در اردوگاه اروپاییان جشن و سرور به پا بود…
آلفرد: خداوند مرا زنده نگاه داراند و شما را بمیراند که ننگ جامعه بشیریت هستید، با یک حمله پیروزی را به اردو آوردم، ای آسمان کبود مگر من چه کار بدی کرده ام که اینان مشاوران من هستند! به راستی شمایان احمقید، ریچارد که همیشه در حال گریز است، هنری هم که فقط دستور حمله می دهد و از همه کودن تر آن ویلیام است که همواره در هنگ به سر می برد!
ریچارد: ما اینجا هنگی نداریم که او سرهنگش باشد، همین سر جوخه ها هم اضافیند!
– خاک بر سر شما! همین است دیگر که می گویم کودنید، فرق هنگ با هنگ را نمی فهمی! مگر همه شیر ها را می شود خورد؟
– آری، هر شیری را می توان خورد یکی را می دوشیم دیگری را می کشیم، ولی انصافا گوشت شیر ماده خوشمزه تر از نر است.
هنری: الان زمان یاوه بافی نیست، باید حمله کنیم و کمرشان را بشکنیم!
آلفرد: همه فرماندهین را جمع کنید که آماده حمله شویم…
در این میان ویلیام در حالی که غرق در تفکر بود به آرامی وارد چادر آلفرد شد…
در سوی دیگر میدان نبرد….
صلاح الدین: شایع شده که ارسلان گریخته است، حدود ۵۰۰۰ سرباز را نیز با خود برده است… اما کسی فرارش را ندیده است، برخی می گویند اسیر شده، برخی براین باورند که او کشته شده….
خلیفه: از همان اول می دانستم که او مرد میدان های سخت نیست! باید همان اول می گریختیم! حالا هم دیر نیست می توانیم او را در راه فرار بیابیم و همگی با افتخار به خانه برگردیم و دمی بیاساییم! جهاد بس است حال وقت تقیه است!
– خاموش!
– هنوز شارژ دارم ولی فکر نمی کنم بیش از یک ساعت بتوانم ادامه دهم!
– شارژرت کجاست؟ نیاوردی؟
– آه… خیر… او در دارالخلافه است!… بگذریم حال وقت فرار است نه مباحثه!
در اردوی اروپا:
آلفرد: آه این دائم الهنگ آمد، چه شده در فکری سرهنگ؟
ویلیام: من دو خبر مهم دارم، کدام را بگویم؟
هنری: هر کدام که بهتر است!
ویلیام: سربازی را دیدم که به سرعت به اینجا می آمد، او گفت ارسلان از پشت به ما حمله کرده اما هر چه پشت سرش را نگاه کردم او را ندیدم، به نظرم یاوه می گفت!
ریچارد: بسیار خوب خبر دومت را بگو!
ویلیام: من کشف بزرگی کردم! تعداد…
آلفرد: احمق! خداوند تو را به راه راست بپیچاند! منظور او این است که به ما حمله شده! باید به نبرد برویم…
هنری: من فرماندهی سربازان مهاجم را به عهده می گیرم، به شرفم سوگند حمله می کنم و او را می کشم و باز میگردم و به مقر صلاح الدین یورش می برم و بعد او را نیز از دم تیغ می گذرانم و…
ویلیام: یاوه گویی بس است! کشف بزرگ مرا نادیده نگیرید، بسیار برای حال و روز امروز و دیروز ارتش مهم است.
آلفرد: حرفت را بزن و برو!
ویلیام: کشف من این است که… کــــــــــــــــــه…
آلفرد: ریچارد او دوباره هنگید، ری استارتش کن تا زبانش را بگاشایاند…
ریچارد با شمشیرش ضربه ای بر سر ویلیام کوفت…
ویلیام: من کشف کرده ام که تعداد سربازانم ۴۲ نفر است نه ۳۸ نفر، این در سر شماری بسیار مهم است، از دیدگاه آماری اگر ما در شمارش هر ۴۲ نفر ۴ نفر اشتباه کرده باشیم آمارمان غلط و دور از واقع است و همین است که چند سال است مرکز آمارامان هیچ آمار درستی نمی دهد!

دیدگاهتان را بنویسید