جنگ های صلیبی / قسمت پنجم / مرد

You are currently viewing جنگ های صلیبی / قسمت پنجم / مرد

ارسلان: سربازان من به صف شوید…

آلفرد: اگر مرد هستید برترین مردتان را مردانه به نبرد با یکی از مردان ما بفرستید و جوانمردانه بجنگید، همچو مرد!

ارسلان: پیرمرد! تو که نحیفی، به فرماندهانت بگو چون مرد بیایند و مردانه هماوردم شوند و بمیرند! همچو مرد! پیر مرد! خودت میایی یا مردان دیگرت؟

آلفرد: ویلیام باید به نبرد برود و پوزه این شبه مرد را به خاک بمالاند!

ویلیام: چشم ای بزرگ مرد!

ویلیام بر اسبش سوار شد و به سرعت از میدان خارج شد…

آلفرد: کجا می روی ترسو؟

ویلیام: به میدان نبرد!

آلفرد: میدان نبرد اینجاست؟ به کجا می روی؟

ویلیام: فراموش کردم بگویم! صلاح الدین از آن سو به ما یورش برده و مقر فرماندهیش را باز ستانده!

آلفرد: تو… تو… تـــــــــــــــــــــو …

هنری: ریچارد با سربازانت حمله کن! ارسلان را بکش! من به کمک ویلیام می روم …

ریچارد: این پیرمرد را بگذار، می خواهم نبرد مردانه را به او بیاموزم…

ریچارد به سرعت به سمت ارسلان رفت و فریاد زد: ای نامرد! حمله از پشت نشان از این است که تو نامردی! نامرد! چرا از پشت حمله کردی! نامردیست حمله از پشت!

ارسلان: جز نامرد گفتن چه در چنته داری؟ اینست استراتژی ملی نبرد!

– شمشیرت را بلند کن و بیا …

هر دو فرمانده به سوی هم تاختند و به نبرد پرداختند و شمشیر بینداختند و پنجه در پنجه انداختند…

[درفکر ریچارد]: خداوندا، این چه تقدیریست که بر من نازل کردی! کاش به نصیحت پدر بزرگم گوش فرا می دادم و تا آخر عمر از قصر خارج نمی شدم و ازدواج می کردم و خانواده تشکیل می دادم و سر و سامان می گرفتمو با همسرم خوشبخت می شدم و …

[در فکر ارسلان]: این حریف کوچکی است، باید هر چه سریعتر او را از سر راه بردارم و آن پیرمرد سیاس را اسیر کنم و اورشلیم را با پس گیرم و عدالت را برقرار کنم و کم کم جهان را به زیر سلطه ایران بیاورم …

ریچارد: ای نامرد! از پشت حمله می کنی؟ درسی به تو می دهم که فراموش نکنی!

ارسلان: مردی به نبرد است و سیاست!

ریچارد: از قدیم گفته اند مرد آن است که خود بجنگد نه آنکه از پشت حمله کند!

ارسلان: یکی از همین قدیمی هایتان آلفرد است که این قدر احمق است! باید هم سخنانشان مهمل باشد! یاوه مگو و مردانه رزم کن!

ارسلان با نیرویی بسیار ریچارد را از زمین بلند کرد و به سمت آلفرد پرتاب کرد، ریچارد بر روی زمین چرخید و به اسب آلفرد برخورد کرد . ناگهان آلفرد که همچون مجسمه ای ساکن بود از اسب به زیر افتاد …

ریچارد: او مرده است! باید بگریزیم! او را به درون شهر ببرید… عقب بنشینید… بگریزید …

دیدگاهتان را بنویسید