جنگ های صلیبی / قسمت ششم / نقشه ب

You are currently viewing جنگ های صلیبی / قسمت ششم / نقشه ب

در همان زمان که ارسلان در حال حمله به اروپاییان بود صلاح الدین نزد خلیفه رفت و گفت: ناصر الدین حال زمان اجرای نقشه ب است!
خلیفه: دستور عقب نشینی را صادر کنم؟
– خیر حالا زمان حمله است! باید به مقر قبلیمان که در دست دشمن است یورش ببریم… سربازان حمله کنید…
خلیفه: سربازان جهاد کنید و همه را اسیر!
صلاح الدین و خلیفه با تمام قوا به سمت مقر سابقشان یورش بردند…
لشکر ویلیام و صلاح الدین در مقابل هم صف آرایی کردند…
ویلیام: تو کیستی؟
صلاح الدین: به راستی که تو شیرین عقلی… منم… صلاح الدین ایوبی… بزرگ مرد میدان های نبرد حق علیه باطل….
– پس آدم مهمی نیستی! اگر ذره ای از افتخارات مرا داشتی از فرط غرور تا بحال خود را کشته بودی!
– به نبرد بیا و افتخاری کسب کن، شاید تو در این میدان از شدت تکبر مردی!
– من پهلوانم و پهلوانان نمی میرند! ویلیام زیر لب زمزمه کرد: عجب!!! سخن سنجیده ای گفتم اما در حقیقتش شک دارم، اگر پهلوانان نمی میرند چگونه پدرم دار فانی را وداع گفت! مطمئنم او پهلوان بود! خدایا چگونه!
صلاح الدین به سوی ویلیام حرکت کرد و فریاد زد: به میدان بیا ای ترسوی یاوه باف!
از سویی هنری به سرعت به داخل میدان نبرد وارد شد  فریاد زد: ای ناجوانمردان اینست رسم نبرد مردانه؟ دو نفر در مقابل یک نفر؟
خلیفه: خیر، نبرد تک به تک است و من داوری نبرد را به عهده دارم!
هنری: حال زمان نبرد پایانی است! یا ما پیروزیم یا شما!بیایید و بجنگید…
صلاح الدین زیر لب زمزمه کرد: کار سخت شد! خدایا هماوردی قوی دارم، کمکم کن… و فریاد زد: خلیفه به میدان بیا و بجنگ… حال زمان نابودی ظلمت و پیروزی نور است…
خلیفه و صلاح الدین در یک سمت میدان و ویلیام و هنری در سمت دیگر میدان رو در روی هم ایستادند…
نبرد میان سرداران دو سپاه آغاز شد، ویلیام در مقابل صلاح الدین و هنری در مقابل خلیفه قرار گرفت…
چهار سردار در حال نبرد بودند که صدایی از پشت سر فریاد زد: سرورم، ویلیام کبیر! خبر مهمی دارم!
ویلیام: صدای آشنایی است….
هنری: حالا زمانش نیست! ویلیام بجنگ!… هنری با سپرش به ویلیام ضربه ای زد و او را آگاه کرد…
ویلیام: این همان سربازی است که یاوه بافت که ارسلان حمله کرده است! باید سر از تنش جدا کنم…
خلیفه: صلاح الدین! تو به من دروغ گفتی؟ این نقشه تو بود که خود را به کشتن دهیم؟ باید مثل ارسلان فرار می کردیم!
خلیفه که بسیار نا امید شده بود ترسیده بود رو به صلاح الدین کرد…
صلاح الدین: مراقب باش، هنری…
هنری با شمشیرش خراشی بر پای خلیفه انداخت و او را زخمی کرد…
خلیفه: خداوندا، شهادت برای من همچون شهدی شیرین است اما این سربازان با سبک مغزی های صلاح الدین همه می میرند! کاش تقدیر شهادت من را رقم نمی زد! بهشت برای من با شنیدن ناله های همسران بی سرپرست این سربازان جهنم است. …خدایا شهادت چرا؟؟؟
سرباز فریاد زد: سرورم ویلیام کبیر، ما شکست خوردیم! ارسلان ما را شکست داد!
ویلیام فریاد زد: عقب نشینی، عقب نشینی کنید و به سرعت به سمت شهر تاخت…
هنری که خود را تنها می دید هم عقب نشست و به اورشلیم باز گشت…

دیدگاهتان را بنویسید