جنگ های صلیبی / قسمت هفتم / اسیر

You are currently viewing جنگ های صلیبی / قسمت هفتم / اسیر

محل فرماندهی اروپاییان
همه فرماندهین پس از شکست مهیب در جنگ، در مقر اصلی برای تصمیم گیری جمع شدند…
ریچارد: خاک بر سرمان شد! آلفرد مرده است!
ویلیام: آلفرد مردی بود که مُرد! [ و شروع به تکان دادن سر کرد]
صدایی از انتهای تالار مقر فرماندهی آمد که: احمق! خداوند مرا برای شما نگداشت! من به این سادگی نخواهم مُرد!
هنری: آلفرد این تویی؟ چرا اینگونه سخن می گویی؟
آلفرد: آری این منم! پزشکان می گویند سکته مغزی کرده ام و به همین خاطر دهانم کج شده! و نمی توانم به درستی سخن بگویم!… ویلیام چرا اینگونه شدی ای؟ سرت چرا اینقدر تکان می خورد؟
هنری: او ناراحت توست، باز حالش خراب شده!
ریچارد: حال چه کار کنیم؟
ویلیام: من بهترین راه کار را دارم! عجب!!!! آلفرد تو هنوز زنده ای؟
آلفرد: آری، زنده ام، تو چه راهکاری داری؟
ویلیام: نزدیک شوید که در گوشی بگویم…
در سوی دیگر میدان….
ارسلان خود را به صلاح الدین رساند و گفت: اوضاع جنگ چگونه است؟
صلاح الدین: خوب است! ما اورشلیم را محاصره کرده ایم و آماده حمله نهایی هستیم!
– بسیار عالی، کارتان عالی بود! به راستی تو و خلیفه لایق تقدیرید!
– اشتباه می کنی!
– تقدیر را؟ یا کارتان؟
– تقدیر از خلیفه، او آنقدر ترسو بود که با برداشتن زخمی کوچک در میدان نبرد گریخت و ما را تنها گذاشت…
– بهتر شد که رفت! افتخار پیروزی از آن ماست و می توانیم شارژر های زیادی اختیار کنیم!
سربازی از دور فریاد زد: سروران من، پیکی از سوی اروپاییان آمده است و می خواهد شما را ببیند!
ارسلان: به آن احمق بگو بیاید! ببینیم حال که شکست خورده اند چه می گویند…
پیک نزد دو فرمانده آمد و گفت: سلام بر بزرگ ارتشداران خاور میانه!
صلاح الدین: کیستی؟ چه می خواهی و پیغامت چیست؟
پیک: نام من سونگ ایل گوک است و اهالی کشور بزرگ و پر آوزه گوگوریو هستم…. و حامل پیغامی از سوی آلفرد کبیر هستم…
صلاح الدین: پیغامت را بگو:
– آلفرد گفت با اینکه در نبرد شکست نخورده اما حاضر است با شما بر سر اورشلیم مذاکره کند!
ارسلان: شکست نخورده؟ اورشلیم در محاصره ماست، اراده کنیم خاک شهر را به توبره می کشیم.
سونگ: متاسفانه امکان ندارد زیرا خلیفه شما اسیر آنهاست….
صلاح الدین: واااااااای! حال چه کنیم ارسلان؟ او از ما مشهور تر می شود، فرمانده که بود حالا اسیر هم شده، دیگر با خاطرات دوران اسارت رهایمان نمی کند!
ارسلان: مهم نیست آنگاه که شهر را تسخیر کنیم مرده یا زنده اش را پیدا می کنیم!
صلاح الدین: به نظرت بهتر نیست مساله را دوستانه و با مذاکره حل کنیم؟
ارسلان: محل قرار کجاست سونگ؟
سونگ: در محل استراجتگاه کاروان تجاری من! در حال حاضر آلفرد و ویلیام در محل قرار منتظر شما هستند…
ارسلان: تا نیم ساعت دیگر حرکت خواهیم کرد!
صلاح الدین: چه زمانی؟
ارسلان: آه یادم نبود، ساعت وسیله ای ایرانی است برای مشخص کردن زمان که توسط پادشاه فقید ایران فرهاد چهارم ساخته شده!
سونگ: آری می دانم، در زمان های قدیم اعلا حضرت بزرگ جومونگ کبیر هم این اختراع را با خود به گوگوریو آورد…

دیدگاهتان را بنویسید