مرگ آخرین رویا / شادی حضورت

You are currently viewing مرگ آخرین رویا / شادی حضورت

رویای صدایت هر لحظه بر من می بارد و هر دم یاد چشمان معصومت مرا به آسمان ها می برد.
کاش آن روز فرا رسد که هرم نفسهایت را حس کنم، در حرارت دستانت بسوزم و در آغوش پر مهرت آرام گیرم.
دنیا بی تو برایم خرابه ای بیش نیست و نبودت، نبود روح و جانم است و زندگی بی تو جهنم، جهنمی که آتشش سوزاننده تر از هر چیزی است و مرگ برایم آرزو ، آرزویی که بی تو تنها خواسته من است و نهایت زندگی… و زندگی بی تو عین جهنم است و دنیا.
می دانم که اشک هایم تا ابد، چه به تو برسم و چه نرسم، جاری است! آنگاه که تو نباشی از غمت و آنگاه که باشی از خوشی… اشک ها هم دنیایی دارند… دنیایی که ناگاه زبان گشوده و آنچه در دل آدمی می گذرد بازگو می کنند. ایمان دارم که روزی خواهد آمد که به تو برسم و شادی حضورت در دنیایم ، سراسر وجودم را فراگیرد… آن روز دور نیست.

اگر سرابی بیش نباشد!

دیدگاهتان را بنویسید