داستان عشق / بخش چهارم / کوچه های هرزگی

You are currently viewing داستان عشق / بخش چهارم / کوچه های هرزگی

گذر از این احساس غریب تنها یک راه دارد و آن گریز است ، باید گام بنهم در راهی که با آن خو گرفته ام ، همان راهی عمرم را به پایش ریخته ام و از حسش سرخوشم …
اما خوب میدانم پرسه های بی نتیجه من در کوچه های هرزگی مرا بیش از پیش به آتش می کشد و احساس را در وجودم می کشد ، احساسی که تنها داشته من از این زندگی بی معنی و پوچ است . این نگاه هرزه گاه و بیگاه بر من چیره می شود و لحظه لحظه زندگی را بر من تلخ می کند و من همواره ضعیف تر از آنچه که به خیال آدمی راه یابد در مقابلش زانو می زنم و با فریب و نیرنگ  از خود عاشقی می سازم ، دلباخته، تا شاید برای لحظاتی کوتاه بتوانم صدای عصیان گر این افعی شوم که اینبار نه بر شانه های نحیفم بلکه در وجود شکسته ام لانه کرده را ساکت کنم . سکوتی به قیمت همه آن چیزی است که برای یک عشق پاک بدان نیازمندم ، سکوتی که پاکیم را هدف قرار داد و سیرتم را نابود کرد و از من شیطانی با سیمای انسان ساخت و هرزه ای با صورتک عاشق ….
شاید امروز که خود گام در این راه پر از نکبت و تاریکی نهاده ام بتوانم درک کنم چگونه و چطور آن واقعه حزن انگیز روی داد ، آن اتفاق تاسف بار که مسیر زندگی مرا دگرگون کرد و چگونه او ، او که روزی نهایت آرزوهایم بود مرا به این خواری و حقارت رساند . آن روز های خود را هرگز فراموش نمی کنم ، کودکی بودم در لباس مرد ، کودکی که خیلی زود ، زودتر از آنکه خرد در وجودش بروید ، رشد کرده بود و گام در دنیای گرگ ها نهاده بود ؛ بی هیچ تجربه و تفکری ، به مانند سایرین نه دندان تیزی داشتم و نه نگاه غضب ناکی به دنیا … همه چیز از آن روزی آغاز شد که در خود حسی یافتم نا آشنا ، درست به سان امروز ، نگاهی به اطرافم به نمایند همه دوستانم همچون من هستند و خود را با این حس ناآشنا درآمیخته اند ، همچون همگان اولین نامی که برای این حس جدید یافتم عشق بود ، چیزی که ایمان دارم تا به امروز بدان دست نیافته ام … من نیز به مانند سایر گوسفندان گله سادگی طعمه گرگی شدم به نام معشوق ؛ در وجودم با آنچه که از عشق آموخته بودم ، عشقی سطحی و بی پایان پرورندام و از او ، او که همه آرزوهایم شده بود ملکه ای ساختم و بر تخت سلطنت قلبم نشاندم بی آنکه بتوانم حتی قطره ای از دریای عشق را بچشم ، با دروغی بدین بزرگی زندگی کردم و دنیایم را به نام کسی ساختم که همچون امروز من تنهای تنها مسافر کوچه های هرزگی بود و من برایش بازیچه ای بیش نبودم که با احساس بی مفهومم بازی کند و از نوای شکستن از این قلب پاک شادمان شود . در این نبرد نابرابر شکستی خوردم خانمان سوز و همه چیز از دست رفت و من ماندم و ویرانه ای در درونم …
آنقدر این شکست بر من تلخ گذشت که آتشی در من برافروخت به وسعت انتقام و با وجودی حقیر اما سرشار از حس تلافی گام نهادم در راهی که نه تنها زندگی مرا بلکه زندگی کسانی را تباه کرد که با سادگی و پاکیشان اسیر آتش نفرت و انتقام من شدند و تاوان آنچه را دادند که روحشان هم از آن خبر نداشت .
تنها خداست که می داند روح بیمار من چند انسان پاک طینت را در منجلاب انداخته و چند زندگی شیرین را تلخ کرده است ، تنها خداست که می داند …

دیدگاهتان را بنویسید