داستان عشق / بخش نهم / روزهای بی تو

You are currently viewing داستان عشق / بخش نهم / روزهای بی تو

چندی است که از تو بی خبرم ، چندی است که نه تو را دیده ام و نه صدایت را شنیده ام … چند روزی است که مرگ هم خانه ام شده است و غم مونسم … هیچگاه خود را به این خواری نیافته بودم ، بی تو ، من مانده ام تنها با عشقت و در غم هجرانت ، بی تو دنیا را مفهومی نیست بی تو  همه چیز توهم است ، بی تو دنیایی ندارم ، بی تو بی کسم و زندگی بی معنی است .
چندی است که منم و رویا های بی پایان تو ، این روزها رویاهایت تنها ابزارم برای بودن با توست ، شاید این معجزه عشق است که به من این توانایی را داده که این روز های بی تو را سر کنم بی آنکه بشکنم ، این اولین بار است که بی خبر از تو در کنج دیوارهای اتاقم تک و تنها مانده ام و این تجربه ای زجرآور است برای منی که بی تو لحظه ای تاب نمی آورم ، تجربه ای که امیدوارم زودتر تمام شود و این فراق به وصال مبدل گردد و این درد ها پایان یابد ، این دردی است که درمانش تویی و تو بی خبر از منی و من بی خبر از تو …
دوری تو مرا غرق خون کرده است ، غرق خون دل ، بی تو دیگر شادی در قلبم جایی ندارد ، چشمانم خون می بارند و نفس هایم …. نفس هایم بی تو نفسگیر تر از همیشه شده اند و گاه و بی گاه مرا به اغما می برند ، بی تو و هرم نفس هایت تنم سرد و دلم سخت است ،  در این روزها که تو نیستی و مرا تنها گذاشته ای هیچ چیز دیگر مرا شاد نمی کند ….
نمی دانم که کجایی و این بدتر از نبودنت است ، من که خود عمری هرزگی کرده ام بسیار خوب می دانم که بی من چه در انتظار توست و می دانم که هر لحظه ممکن است که تو و عشقت را بربایند و دنیایم را ویران کنند . نمی دانم کجایی و در چه حالی اما نمی خواهم در این خیال پوچ فرو روم و خود را در گرداب خاطرات بیندازم ، نیک می دانم بیش از همه من هستم که در این خیالات نا مفهوم تخریب می شوم و یادآوری آن روزهای مخوف و بی هدف قلبم را می لرزاند ، یادآوری آن روز ها مرا به خاطراتی می برد که پر بود از خیانت و ریا … نه …. نه تو اینگونه نیستی … نه ….
کاش می دانستم کجایی ، کاش می توانستم با خبر شوم که در چه حالی ، این بی خبری از مرگ برایم بدتر ، هر دم که می خواهم از فکرت دور شوم باز هم خود را در خیالی دیگر از تو می بینم ، گویی تو همه وجودم را احاطه کرده ای و راه فراری برایم نگذاشته ای ، بی دستان گرمت هر دم رو در روی مرگ می ایستم و گاه و بی گاه نفس هایم بند می آیند و دنیا در چشمم تیره و تار می شود ، اما باز هم عشقت مرا به خود می آورد و به دنیا باز می گرداند ، انگار مرگ و زندگی من در تو خلاصه شده است …
این بی خبری سخت تر از هر جهنمی برای من است ، کاش بیایی و این دوری را خاتمه دهی … کاش روزهای بی تو را پایانی باشد …

دیدگاهتان را بنویسید