داستان کوتاه / عشق اول

You are currently viewing داستان کوتاه / عشق اول

به درستی به خاطر نمی آورم ، اما می دانم همین نزدیکی هاست ، همین نزدیکی ها بود که آن اتفاق عجیب برایم افتاد ، آری زیر همین درخت مجنون بود ، آن روز تو ندانستی که با من چه کردی ، ندانستی که چگونه قلبم را ربودی ، پشت بر این بید ستبر ، به تو خیره بودم ، تو را می دیدم که با شور و نشاط زندگی می کردی ، راه می رفتی و سخن می گفتی ، آن روز من عاشق شدم ، برای اولین بار ! نمی دانم تو حتی آن روز مرا دیدی یا نه  اما آن روز تو رنگی تو به زندگی من بخشیدی که جز معجزه هیچ کلامی در توضیحش به کمال نمی رسد ، معجزه ای که همه چیز را برای من تغییر داد ، همه چیز را زیبا کرد و آینده را خواستنی ، خیالت را داشتنی و نفست را زندگی !
آن روزها همه فکر و ذکرم تو بودی ، گویی دنیا را از یاد برده بودم و تنها در تو خلاصه می شدم ، در تویی که همه زندگی مرا فرا گرفته بودی ؛ با نیم نگاهی به آینده با تو در مخیله ام خیال ها ساختم و دنیاها بنا کردم ، آنقدر با خیالاتت زندگی کردم که تمام وجود مال تو شد و به گونه ای که دیگرخودم جایی در دنیایم نداشتم …
یاد دارم در یکی از همین خیالات بود که من به خاطر تو خود را فدا کردم، قصه تیغ و رگ را برای خود ساختم و آن روز آخرین روزی بود که در دنیای خیالیم حضور داشتم ، شاید باورت نشود اما پس از آن ماجرا دیگر من در خیالات خود جایی نداشتم و تنها به نظاره تو می نشستم ، این قصه آنقدر ادامه یافت تا دیگر توانم را از دست دادم، گامی به جلو برداشتم ، به سوی تو آمدم در آن روز رویایی ، روزی که تو پای در زندگی سیاه من گذاشتی ، تو آمدی ، خودِ تو ، نه خیالت ، نه رویایت ! خودِ خودت بودی ، واقعی و حقیقی ، هرگز به تو نگفتم که آن روز بر من چه گذشت ، شاید منتظر چنین روزی بودم ، روزی که تو هم مرا دوست بداری …
آن روز که نگاهت را به سویی گریزاندی به من گفتی که با من می مانی ، در اعماق وجودم حس کردم دوباره زنده شده ام و خون در رگ های تن نیمه جانم به گردش درآمد ، آن روز … آن روز تو بی آنکه حتی فکرش را بکنی روحت را در من دمیدی ، با نفسی مسیحایی مرا زنده کردی و به دنیای رویایم بازگرداندی ، دنیایی رویایی که رنگ حقیقت گرفت !
اینجا ، زیر این درخت ، من همواره شادم ، چراکه دست در دست تو دارم و با تو از داستان عشقی می گویم که جاودانه شد ، عشقی که تو خالقش هستی و خودت به اوج رساندیش ، عشقی که بی تو یعنی هیچ و با تو یعنی همه چیز ! عشق اول .
امروز در آغوش تو هستم و به انتظار روزهایی طلایی عشقمان نشسته ام بی هیچ عجله ای ، تو که در کنارمی ، من در کنار تو ، این خود یعنی نهایت خوشبختی است !
عشق واقعی همین است ، جهان در حسرت داشته ماست ، بشر در آرزوی رابطه ما و ایمان دارم خداوند خشنود از عشق پاک و حقیقی ما !

دیدگاهتان را بنویسید