شب مرگ / محکوم

You are currently viewing شب مرگ / محکوم

آنچان خود را غرق گذر ایام کرده ام که گاه فراموشم می شود کجای این دنیای حریص ایستاده ام و چون کبک سرم را درونم برف گذشت زمان فرو برده ام و تنها انگیزه ام شده لحظه شماری پایان این راه شوم . تنها به این انتظار زنده ام که بمیرم و همین حس لعنتی از صد مرگ بد تر است ، آنقدر تفکر پوچی بر من سایه افکنده که دیگر در خود حتی امیدی برای رهایی نمی یابم ، آنچه روزی برایم کورسوی امید بوده حال به انگیزه مرگ مبدل شده ، این روزها همه چیز عکس آنی است که باید باشد …
با هر دم و بازدم حسی خفگیم صد چندان می شود ، با هر قطره اشک بغضم سنگین تر می شود و با هر لبخند غم اعماق دلم چند برابر . دیگر کسی را در اطراف خود نمی یابم که مرا به آینده ای که کاش هرگز نیاید امیدوار کند ، دیگر عشقی را نمی بینم که خیانت کرده ، دیگر آرزویی نمی بینم که نابود شده … گویی این روزها کورم ، هیچ منظره ای از دنیا در سرم نیست و نگاهم هیچ نمی بیند ؛ حس می کنم ذهنم تهی است و حفره ای به وسعت زندگی در وجودم لانه کرده ، حفره که روزی مرا از هم می پاشد .
با این حال نزار اما باید یک عادت را ادامه دهم ، هنوز باید در نقش نفرت انگیزم بازی کنم ، باید خوب هم  بازی کنم ، چراکه هر لغزش در این بازی بزرگ ، همین اندک داشته هایم را ویران خواهد کرد ، همگان از من کسی را می خواهند که خودشان از من ساخته اند و من هم به اجبار یا اختیار سال هاست که با نقش های رنگارنگ در خواسته ی سایرین فرو رفته ام … افسوس که هرکس از داستان بازیگری من آگاه شده در دادگاهی ناعادلانه مرا محکوم کرده ، محکوم به مرگ در یاد و خاطرش ، در قلبش ، در رویاهایش ، بی آنکه حتی لحظه ای فرصت دفاع به من دهد ، بی آنکه  بداند آنچه در من است ، بی آنکه حقیقت مرا بشناسد …
افسوس که راهم را پایانی نیست جز مرگ و صد افسوس که روزهاست آخر خطم فرا نرسیده !

دیدگاهتان را بنویسید