خاطرات سیاه / دو راهی

You are currently viewing خاطرات سیاه / دو راهی

امروز دلم می خواهد جور دیگری بنویسم ، مدتی است که با خود کلنجار می روم که چه بنویسم ، به راستی مگر من همیشه چگونه نوشته ام ، امروز باید چه تغییری در چیدن این لغات تکراری دهم که گونه دیگری باشد ، حرف دیگری باشد و قصه دیگری را روایت کند ، تکرار اتفاقات مکرر زندگی از من موجودی ساخته که بی تکرار هیچ توانی ندارد ، شاید من هم بتوانم این تابو را بشکنم اما آنچه در حال حاضر بر من فائق آمده همین است ! من می خواهم که چیز دیگری بنویسم ، سخن دیگری برای گفتن داشته باشم و داستانم به شکلی دیگری باشد اما شاید این دستان من هستند که با من همکاری نمی کنند به حرف دلم اهمیتی نمی دهند !
به راستی اگر دستان من به یاوه های این دل فرتوت توجهی ندارد دیگر چه انتظار بیهوده ای از سایرین دارم ، چرا می خواهم دیگران مرا هم در نظر بگیرند آنگاه مرا قضاوت می کنند ، در حالی که من در وجودم هم وحدتم را از دست داده ام ، هر تکه از من ساز خود را می زند و هر بخش وجودم دستور خود را می دهد ، تلاش برای نزدیکی روح و تنم کاری است بس دشوار که اعتراف می کنم از من بر نمی آید ، مدت هاست در این توهمم که همه چیز روزی درست می شود ، اما امروز بر من ثابت شد که من هیچ نقشی در این تقدیر شوم ندارم ، نقش من تنها نظاره کردن گذر ایامی است که همچون برق و باد می گذرد و می رود …
امروز هم همانی را نوشتم که سال هاست می نویسم ، مشتی یاوه ، مشتی شکوه و گله ، تنها می نویسم ، بی آنکه دلیلی داشته باشم ، بی آنکه هدفی داشته باشم ، می نویسم تا شاید کمی سبک شوم !
هنوز هم نمی توانم به جرات بگویم آنچه رخ داده … نمی توانم باور کنم که تنها مشتی یاوه بر من استیلا یافته و زندگیم را ساخته ، هنوز هم نمی توان تصمیم بگیرم ادامه این دو راهی غریب را … نمی توانم راه را برگزینم … تردید درد بدی است !

دیدگاهتان را بنویسید