گفتگو / مسافر خواب

You are currently viewing گفتگو / مسافر خواب

با تو سخن می گویم ، تو که عشق من هستی ، تو وجودمی و تو که در منی !
سخن بگو ، مدت هاست برای این گفتگو لحظه شماری می کنم … بگو با من آنچه دوست داری را !
مرا سوالی است از تو ، از تو می پرسم ، از تو که مرا تنها گذاشته ای !
چه می پرسی ؟ سوالت چیست ؟
از تو می خواهم مرا درک کنی ، این کمترین حق من است ، کاش لحظه ای جای من بودی و این لحظات غم انگیز را حس می کردی .
چه اتفاقی افتاده ؟ تو را چه شده ؟ چه چیز را باید درک کنم ؟ با من حرف بزن …
مرا چه شده ؟!؟! به راستی تو نمی دانی آنچه بر من رخ داده را ؟ عجیب است که گذر می کنی از کاری که با من کردی ؛ آن روزها که من و تو تنهای تنها در این کوچه ها قدم می زدیم را به خاطر بیاور ، بنگر به آنچه رخ داد ، کمی تامل کنی خواهی فهمید مرا چه شده !
در خاطرم همه چیز هست ، آن روزها جز عشق چیزی نداشتیم ، از آن روزها جز عشق هیچ خاطره ای ندارم ، شاید .. شاید من خطایی کرده ام ، تو بگو خطای من چه بوده ؟ من محکوم کدامین گناهم ؟
گناه ، محکوم ، تو تا به حال کدامیک از این ها را لمس کرده ای که سخنش را بر زبان می رانی ؟ من محکومم ، من گناه کارم که اگر اینگونه نبود تو مرا قصاص نمی کردی ! دادگاه تو مرا بدین حال و روز انداخت و حال می گویی بی خبر از قضاوت خود هستی !
من ، من فقط عاشقت بودم ، جز عشق هم چیزی نداشتم ، من چه قضاوتی کردم که سزایش این تنهایی مرگبار بار است؟
مرگ … حس غریبی است ، ولی دلم می خواهد که بدانی این من نبودم که رفتم ، باور داشته باش تو مرا …
آه … باز هم پایان راه ، کاش هرگز از این خواب بیدار نمی شدم … سالهاست که منتظر این پاسخم و هر بار بی دلیل باز می مانم از شنیدنیش ….

دیدگاهتان را بنویسید