داستان عشق / بخش بیست و یکم / رویای مرگ

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و یکم / رویای مرگ

آن روز از تو جداشدم و راهی سفری شدم در درون ، باور نمی کردم که ما عاشق هم شده باشیم ، این برترین معجزه خداست ، عشق ، عشقی به وسعت قلب من و تو ، هر نفس ، هر تپش قلب و هر گامم مرا عاشق تر می کرد و غم دوریت را افزون ، دیگر توان دور ماندن از تو را نداشتم ، با تمام وجود میخواستم که با تو باشم ، در کنارت باشم و زندگیم را فدایت کنم ، آنقدر در فکر تو و این حس زیبا فرو می رفتم که گاه نفس را فراموش می کردم ، گویی تو نفس من بودی و حال که تو در کنارم نبودی نفسم می گرفت ، این همان رازی بود که هرگز بر من نمایان نشده بود ، این حقیقت زندگی بود …
اما ای کاش آن لحظات شوم روی نمی داد ، کاش این تن نحیفم توان این روزهای شاد را داشت ، کاش قلبم تحمل این عشق آتشین را داشت … آن روز آنقدر نحس بود که یادآوری خاطراتش هم مرا از خود بیخود می کند و بی اختیار اشک را در چشمانم جاری … دلم می خواهد آن روز ها هرگز وجود نداشت ، کاش می توانستم از آن ساعات تنهایی و مرگ بگریزم ، اما راه فرار نبود ، این امتحانی بود در راه عشق ما ، باید این گونه می شد تا توان خود را بدانیم ، تا گذشت خود را بشناسیم و آرزوها را بر باد دهیم . شاید در آن لحظات این سرنوشت شوم به ذهنم هم نمی رسید ، اما این همان قضایی ایست که مقدر است و تقدیر است که نوشته شده ، راه گریزی برای هیچ یک از ما نبود ، هر دو در دامی افتادیم که خود بی تقصیر بودیم ، هر چند راه و چاه را ندیدیم و بی آنکه به عاقبت بیندیشیم تصمیم گرفتیم .
آن روز همانطور که در خیال تو بودم و گام به گام از تو دور میشدم ، ناگهان دردی غریب تمام وجودم را فراگرفت ، نفس کشیدن برایم سخت شد و راه رفتن محال ، حس می کردم که مرگ به سویم می آید ، حس مرگ ، چه لحظات غریبی بود ، از سویی اندوه گین بودم از این که در آغاز راه خوشبختی گرفتار پایانم و از سویی شاد که با عشق می میرم و برای چند روز هم که شده طعم عشق را چشیده ام و می روم ، نا گاه یاد تو در قلبم زنده شد ، به راستی بی من تو را چه میشد ، آیا تو برایم اشک می ریختی ؟ جایم در زندگی ات خالی نمی شد / چه کسی جای مرا در قلبت می گرفت ؟
دردم بیشتر و بیشتر شد ، دیگر نگاهم را یارای تماشای دنیا نبود و همه چیز به سیاهی می گروید ، من مانده بودم و حس غریب مرگ و هزار آروزی نابود ، دنیایی باور متزلزل و جهانی از تردید ها . تنم سرد می شد ، حس می کردم که دنیایم رو به افول است ، چشمانم بسته شد ، دیگر هیچ چیز را حس نمی کردم ، هیچ صدایی را نمی شنیدم  ، دیگر حتی نمی توانستم فکر کنم …

دیدگاهتان را بنویسید