داستان عشق / بخش بیست و سوم / با دیگری

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و سوم / با دیگری

بازهم گام هایم مرا به سوی تو می کشاند ، این چشمان من بود که تنها در جستجوی تو بود ، دستانم گرمای دستانت را از من طلب می کرد ، چاره ای نداشتم جز آمدن به سوی تو ، ناخودآگاه خود را در مسیری دیدم که به آنجا ختم می شد ، همان جایی که عشقمان را پروراندیم ، زیر همان درختان سبز و کنار همان گل های رنگارنگ ، تصور لحظه دیدنت ، حس حضورت ، نگاه عاشقت مرا با خود به دنیایی رویاییی برده بود ، تخیل دیدن دوباره تو ، دست در دست تو قدم زدن در سایه درختانی که نظاره گر عشق آسمانی ما بودند ، گل هایی که مبهوت نجوای شاعرانه ما بودند و انسان هایی که در حسرت عشق آتشین ما بودند ، مرا شاد و شادتر می کرد و به دیدنت حریص تر …
می آمدم و تنها در فکر تو بودم ، می آمدم و تنها تو را می دیدم ، گویی پس از قرن ها از غار تنهاییم برون آمده بودم … دنیا برایم رنگ دیگری داشت ، گویی همه چیز تغییر کرد بود ، هیچ چیز آشنایی در پیش چشمم نبود ، هیچ حقیقت باور کردنی ای … تنها تو می توانستی مرا از این دنیای غریبه نجات دهی ، دنیایی که رنگ تباهی داشت ، روزهایم بی تو سر شده بود و دمادم اشک هایم جاری بود و این تنهایی محض دنیایم را سیاه کرده بود ، اما هیچ ترسی نداشتم ، خورشید در قلب من همچنان می تابید و ایمان داشتم که تو ، عشق من ، عاشق من ، معشوق من ، در این مدت همواره به یاد من بوده ای ؛ تو هم مثل من با خیال من زندگی کرده ای و با رویای به خواب رفته ای … قلبم به درد می آمد هرگاه به غمی می اندیشدم که تو از دوری من کشیده بودی ، مقصر من بودم که تو را بی هیچ خبری تنها گذاشته بودم ، به راستی تو بی من ؛ چه کرده بودی ؟ کجا بودی ؟ چگونه سر کرده بودی ؟ اینها همه تفکر من در آن لحظات بود ، اسیر فکری مایوس شده بودم … اسیر خیالی سیاه … باید سریع تر خود را به تو می رساندم ، دیدن تو پاسخ تمام سوالات من بود …
به میعادگاه همیشگیمان نزدیک شده بودم ، صدای قلبم را می شنیدم که تو را فریاد می زد ؛ پاهایم لرزان شده بود و تنم سرد ؛ اشک بر گونه هایم جاری شده بود ، ناخودآگاه در دنیایی از عشق و اضطراب غرق شده بودم ، نمی دانستم با چه رویی به دیدارت بیایم ، به دیدار تویی که این روزهای تلخ را بی من و بی خبر از من گذرانده بود … نگاهم به همه جا سرک می کشید ، تو باید همین جا باشی ، این را قلبم حس می کرد ، اما خبری از تو نبود ، در این جاده رویایی کسی نبود جز دو عاشق که دست در دست هم از من دور می شدند ! درست مثل همان روزهای ما ، درست مثل همان روزها … چقدر راه رفتنشان آشنا بود ، درست مانند من و تو … من و تو … نفس هایم به شماره افتاده بود … تو … آری این تو بودی … تو بودی که دست دیگری را گرفته بودی … تو … بی من … با دیگری …

دیدگاهتان را بنویسید