داستان عشق / بخش بیست و چهارم / سکانس آخر

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و چهارم / سکانس آخر

باور نمی کردم آنچه که دیده بودم را ، آنچه که به درد می آورد قلبم را ، آنچه که حقیقت داشت ، چشمانم دروغ می گفت ، این تنها فکری بود که می کردم ، دوست داشتم باور کنم که چشمم دروغ می گوید ، دروغی که باورش برایم آرزو بود … اما راه گریزی نبود … این بخشی سیاه از گذران زندگی غم انگیزم بود !
بدنم از کنترلم خارج شده بود ، لرزشی عجیب تمام وجودم را فرا گرفته بود ، رمقی برای فرار از این سکانس غم انگیز زندگی نداشتم ، به هر سختی که بود خود را به درختی رساندم ، به سختی به آن تکیه دادم و به نظاره ی تو نشستم ، لبخندت ، نگاهت ، دستانت ، راه رفتنت و … همه چیز برایم خاطره بود ، همه چیز همانطور بوذ که در گذشته رخ داده ، تو همان آدم بودی اما دیگر عشقت من نبودم ، دستان گرمت ، حرف های عاشقانه ات و نگاه های سوزانت وقف عشق دیگری شده بود که قطعا از من بهتر بود ، همه و همه سهم او شده بود که تو را اسیر کرده بود و از آن کسی بود که مطمئنا قدر عشقت را بیش از من می دانست و صد البته از من عاشق تر بود …
کم کم دیگر توانم را از دست دادم ، دیگر نمی توانستم تو را ببینم ، تو را در کنار دیگری ، به زحمت راه می رفتم اما آنقدر از دیدن آن صحنه های دردناک در عذاب بودم که به هر نحو باید خود را از آن جا دور می کردم ، حس می کردم تیغی بر بدنم نشسته ، زخمی شده بودم از دردی که مرهمی نداشت و لحظه به لحظه مرا فرسوده تر می کرد ، مرگ را اینبار آرزو می کردم ، رویایی که با آن از مرگ گریخته بودم حالا و در تقابل با تقدیر شوم من تبدیل به آرزوی در آغوش کشیدن مرگ شده بود …
دیگر توان راه رفتن نداشتم ، دنیا را نمی توانستنم تحمل کنم ، همه چیز رنگ تو را داشت ، تویی که عاشق من نبودی ، تویی که بی من ، راهت را انتخاب کرده بودی و رفته بودی ! هرچه بیشتر به تو می اندیشیدم کمتر می توانستم با وضعیتم کنار بیایم ! عشق ما نابود شده بود و من تنها حسرت روزهای رویاییش را داشتم ، روزهایی که برایم تکرار شدنی نبود ، اشک هایم جاری شده بود ، درست زیر اشک های آسمان ! بارانی عجیب می بارید ، شاید آسمان هم به حال من گریه می کرد ، صحنه ای وحشت ناک را دیده بودم و هر آن ، لحظه به لحظه اش در ذهنم تکرار می شد ، رمانتیک ترین لحظات عاشقانه زندگی ، این فیلمی بود که من در ذهنم مرور می کردم ، عشق تو ، به من ، به او ، ویا به خودت ، تلفیقی پلید از وصال و هجران … تو کانون همه تصاویر بودی ، تصاویری که گذری بودند از شادی به غم ، از خنده به گریه و از زندگی تا مرگ !
شاید این سکانس آخر من بود …

دیدگاهتان را بنویسید