داستان عشق / بخش بیست و پنجم / راه بازگشت

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و پنجم / راه بازگشت

نمی توانستم تحمل کنم ، باید دل را به دریا می زدم و نزد تو می آمدم ، اما چه حرفی برای گفتن بود ، از چه باید سخن می گفتم با تو که پس از من دیگری را جایم نشاندی ، تو که مرا از دلت اخراج کردی ! تو که از دیده رفتن من برایت دل بریدن را به ارمغان آورد ، اما این همه ی عشق من نبود ، من باید عشقم را به تو ثابت می کردم تا سره را از ناسره بشناسی و واقعیت احساس مرا باور کنی ، باید به سوی تو می آمدم .
به تو نزدیک شدم ، نزدیک تر و نزدیک تر ، کم کم می توانستم جملات عاشقانه ات ، همان هایی که روزی به من می گفتی ، که در گوشش نجوا می کردی را بشنوم ، شاید او هم مثل من اسیر تو باشد ، اما باید حقیقت را می گفتم ، قلبم به سختی می زد و گام هایم به سختی مرا به تو می رساند ، تصمیم خودم را گرفتم و دست لرزانم را بر شانه ات نهادم ، دست عشق تازه ات را رها کردی و بر گشتی ، آری این تو بودی که خیره در چشمان من شدی ، گویی انتظار دیدار دوباره مرا نداشتی و با دیدن من آب سردی بر پیکرت ریخته شده بود ، نمی توانستم تحمل کنم که او از تو بپرسد این دختر کیست ، از کجا آمده و  چگونه تو را می شناسد ، منتظر نماندم که تو پاسخ دهی ، واقعیت را بر او عیان کردم ، هرچند می دانستم که دل او نیز می شکند و آینده ای سخت در انتظار اوست ؛ درست مثل من ، مثل منی که وحشت روزهای بی تو را داشتم و امروز تماشاگر خیانت واضحت بودم ، تو بهت زده تنها می نگریستی ، به من ، به او ، به منی که اشک هایم جاری بود و دستانم لرزان ، به او که فریاد می کشید و می خروشید ، نمی دانم ، شاید در حیرت کار خود مانده بودی ، در شگفتی راه ناپاکت ، یا شاید عذابی سخت تو را در آغوش گرفته بود …
او رفت ، پس از آن همه داد و بیداد و سزا و ناسزا گفتن ! حالا من مانده بودم و تو ، تو که سکوت پیشه کرده بودی و بی هیچ کلامی تنها نگاه می کردی ، شاید چیزی را دیده بودی که من نمی دیدم ، شاید واقعیت مرا دیده بودی ، باید به تو می گفتم آنچه که مرا نابود کرده بود ، باید از حس واقعیم با تو سخن می گفتم ، باید از رویای شیرینم ، از دنیای رنگارنگ آینده ام ، از آنچه در تصورات کودکانه ام ساخته بودم تو را آگاه می ساختم ، شاید راه برگشتی بود ، شاید هنوز همه چیز تمام نشده بود …
هر چه در دلم می گذشت را بر زبان آوردم و با تو گفتم همه آنچه که باید می شنیدی را ، همه آنچه که در اعماق وجودم لانه کرده بود را ، آری بالاخره این من بودم که همه احساسم را به زبان آوردم ، به امید اینکه شاید تو تاثیر بپذیری ، به این امید که شاید تو هم عاشق من باشی ، به آرزوی اینکه بار دیگر راهمان یکی شود و وجودمان سهم هم … به خیال اینکه عشقمان نمرده باشد …

دیدگاهتان را بنویسید