داستان عشق / بخش بیست و ششم / تو رفتی

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و ششم / تو رفتی

تو تغییر کردی ، این را در چشمان بهت زده ات می دید ، چیزی در تو بود که نمی توانستم بفهمم ، به من نمی گفتی اما رازت را هم نمی توانستی پنهان کنی ، فکرم درگیر فکر تو بود ، باید می فهمیدم که در ذهن تو چه می گذرد ، کنجاو شده بودم که در ذهن تو چه بود که اینگونه مرا به خود می خواند ، اما تو سکوت پیشه کرده بودی و به زمین و زمان خیره ، تنها نظاره گر بودی ، تماشاگری ساکت و بی وانکش ، شاید من تند رفته بودم اما تو چرا هیچ پاسخی نمی دادی ، دیدن تو در این حال و روز برایم سخت بود ، خودم را به خاطر این رفتار تندم نفرین می کردم هرچند در اعماق دلم راضی بودم از کاری کرده بودم ، اما ندایی به من از عاقبت آن دلباخته دل شکسته که به آتش کشیدم می گفت ، از تویی که حیرت زده و شگفت بودی می گفت و از آینده تلخ من بی کس .
دیگر من هم در شک واقعه و رفتار عجیب تو قرار گرفتم ، در فکری فرو رفته بودم که گردابی در ذهنم بود ، تو ، من ، این داستان غم انگیز ، هیچگاه خود را این چنین ضعیف و نا امید نیافته بودم ، تو بودی اما مال من نبودی و من بودم اما مال تو نبودم ، عشق ما سر از جایی درآورده بود که هرگز خوابش را هم نمی دیدیم ، روزگار ما  را به جایی رساند که تنها یک معجزه ما را به هم می رساند ، معجزه ای که چندان هم ممکن به نظر نمی رسید ، معجزه ای که ناممکن را باید ممکن می کرد !
صدای پایت رشته افکارم را برید ؛ تو در حال رفتن بودی ، از من دور و دورتر شدی ، هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ، هیچ حرفی به ذهنم نمی رسید ، سکوت تو مرا هم به سکوت وا می داشت ، تنها می توانستم بنگرم با گام های آرام تو ، قدم هایی که تو را از من دور می کرد ، گام هایی که دلم را به درد می آورد و نفس کشیدن را برایم سخت و سخت تر می کرد ، دلم می خواست همراه تو باشم در این لحظات سخت ، در کنارت باشم در این راه پر چاه و پشتت باشم در مقابل همه سختی ها  ؛ اما نمی توانستم با تو باشم چون راه ما از هم دور شده بود ، چون دنیای ما از هم پاشیده بود و رویای های ما دیگر یکی نبود …
تو رفتی و این بار من سکوت و نظاره سهم من بود …

دیدگاهتان را بنویسید