دنیای ویران من / جنون

راه تا انتها همین است و سرنوشت تا ابد جنون . آنگاه که مرگ بر آرزو ها سایه می افکند ، غربت بر دوستی ها ، نفرت بر آشنایی ها و خیانت بر عشق ؛ مجنون و عاقل ، اشک و خنده یکی است ؛ روزی به شب نمی رسد و زمستانی به بهار؛ دردها همه بی تسکین و شادی ها همه بی پایان . تقدیر راه را بر همه چیز می بندد و این مرگ تدریجی را پایانی نیست ، هرچند که گهگاه فروغی هرچند بی رمق از آسمان تار دل می گذرد . نوری ساده و کم نور از وجود آدمی می گذرد تا صحه ای باشد بر این واقعیت که دردها را پایانی نیست و امید کمرنگ تر از آن چیزی است که حتی فکرش به ذهن می آید .
جنون می آید ، دنیا می ایستد ، نفس ها می گیرد ، قلب ها پاره پاره می شود و همگان فراری ، همه می گریزند از این حیوان انسان نما بی آنکه بدانند خود چه هستند ، حقارت جنون آن چنان در چشمشان بی نهایت است که فراموش می کنند کیستند . انسان ! جامه زیبایی است بر تن بسیاری !
دوری از این حال و هوای دیوانگی دیگر رویا نیست ، در این دنیایی که تنهایی نهایت عشق است و مرگ نهایت زندگی . پایان همه چیز مشهود است و آغاز هیچ چیز معلوم ! عاقبت راه همیشه همین است ، همین دنیای بی نفر ، همین احساس بی اثر ، همین حرف های بی ثمر و همین جنون بی خطر !
این همان لحظاتی است که عمری آرزوی من بوده ! روزگاری که جنون را تجربه کنم و پایم از زمین جدا شود ، دیگر نیازمند خاک و خاکی نباشم و از این جهان تاریک ، خیالی بسازم روشن … مهم نیست که سایرین چه بگویند ، مهم نیست که خانه ام اتاقی سیاه باشد در کنج ناکجا آبد ! مهم نیست که دنیاییان طردم کنند …
مهم این است که جنون آمده است …

دیدگاهتان را بنویسید