داستان عشق / بخش بیست و هشتم / بخشش

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و هشتم / بخشش

” بخشش ” آخرین قسمت از فصل دوم داستان عشق است !

– عاقبت تو را یافتم ، کنج این دارالمجانین ، تنها و بی کس ، درست شبیه به خودم اما با بودن تو دیگر من تنها نبودم و می خواستم که با بودنم تنهایی را از وجودت برانم ؛ تو در سکوت خود خواسته ای بودی که فقط بیشتر مرا در آتش می سوزاند ، نمی دانم به چه دلیل نمی خواستی با من سخن بگویی اما من باید با تو سخن می گفتم ، باید رازهایم را بر ملا می کردم و حسم را را بر زبان می آوردم . باید همهچیز را بازگو می کردم تا شاید …

– این دفتر را بگیر ، این همه آن چیزی است که تو باید بدانی !
– تو … تو … تو سخن می گویی ، این خواب نیست ، این صدای توست ، صدای عشق من ، نوای رویاهای من … بگو ، بیشتر بگو ، در این دفتر چه نوشته ، با من حرف بزن … تو را به خدا سخن بگو
– این خاطرات روزهای گذشته من است ، از روزهایی که با تو و بی تو بر من گذشت ، روزهایی که همه چیز را نابود کرد .
– مهم نیست که چه اتفاقی افتاده ، مهم این است که الان ما در کنار هم هستیم و تو با من سخن می گویی ، این نهایت خوشبختی ماست .
– اما من همه چیز را نابود کردم ، دنیای تو را ، دنیای خودم را ، عشقم را ، عشقت را ، رویاهایمان … همه چیز تمام شد .
– این واقعیت ندارد ، هیچ چیز خراب نشده ، همین قطراتی که بر گونه تو جاری است یعنی عشق ما زنده است ، راه ما یکی است و دنیای ما با هم معنی می یابد .
– کاش این گونه باشد ، اما … اما من دیگر تحمل خودم را ندارم ، من خائنم ، هرزه ام ، کثیفم و لایق مرگ و فراموشی ، تو باید به خودت فرصت دهی ، برای تو عشق های آتشین تری در راه است ، برای تو دنیای همیشه زیباست و زندگی همواره شیرین ، تو خود خوبی و خوبی ها را به خود می خوانی ، برو و مرا در این خانه ی دیوانگان تنها بگذار ، برو و مرا تنها بگذار.
– تو لایق زندگی هستی ، لایق عشق و لایق شادی ، تو به قلب من نوری تاباندی که هرگز خاموش نخواهد شد ، تو باید باشی و من تا ابد کنارت خواهم ماند ، تو عاشق من هستی و من عاشق تو ، این عشق متقابل نهایت آرزوی هر انسانی است ، پس مگریز از تقدیری که عاقبت تو را با خود همراه می سازد .
– اما …
– حال وقت سکوتست ؛ دستت را به من بده و بار دیگر قلب سرد مرا گرم کن ، چه بخواهی ، چه نخواهی ، عشق همیشه جاوید است ، پس با عشق ستیز نکن و خودت ، مرا و دهر جفاکار را ببخش و با من بمان ، بمان و آینده ام را بساز …
– عشق ، چه حس غریبی است  …….. بخشش همه آن چیزی است که تو داری و من لایقش نیستم ، واقعا من لیاقت این همه خوبی را دارم ؟

دیدگاهتان را بنویسید