داستان طنز شرکت / بخش دوم / مزاحم

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش دوم / مزاحم

درگیری داخلی من همینجوری ادامه داشت ولی خب شرکت نیاز به منشی داشت ، به خاطر همین مجبور شدم علی رغم اینکه دلم می خواست حداقل سه تا از اون جوونای جویای کار رو استخدام کنم و به اقتصاد خونوادشون کمک کنم ، یه نفر ، یعنی همون خانوم رهامنش رو استخدام کنم ، هرچند تهِ دلم راضی نبود و عذاب وجدان به شدت منو تحت فشار قرار داده بود !
از بین برگه های درخواست استخدام ف فرم خانوم رهامنش رو پیدا کردم و به موبایلش زنگ زدم و ازش خواستم که هشت صبح روز بعد به شرکت بیاد . اونم خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد ، منم از این که تونسته بودم دل یه جوون هموطن رو شاد کنم به شدت خوشحال بودم و تو پوست خودم که هیچی ، کلا تو هیچ پوستی نمی گنجیدم .
صبح روز بعد تو دفترم پشت میز مدیریتم نشسته بودم که بالاخره حدود ساعت نه خانوم خانوما تشریف آوردن و دوان دوان اومد اتاق من !
– سلام آقای مهندس
– سلام خانوم رهامنش ، روز اول و تاخیر ؟
– نه بخدا ، یه مشکلی برام پیش اومد ، وگرنه به موقع میرسیدم ، فردا زودتر راه میفتم که به موقع برسم ، معذرت میخوام .
– باشه ، مسئله ای نیست ، میز شما آمادس از بچه ها بپرسین نشونتون میدن ، بفرمایید سر کارتون .
– ممنون ، با اجازه …
علاوه بر اینکه تخصص و آراستگی خاصی داشت ، خیلی هم با ادب بود ، همینجوری بیشتر و بیشتر توانایی هاش رو بهم نشون می داد .
چند روزی به همون شکل می گذشت و با اومدن کارمندای جدید کارای شرکت بهتر پیش می رفت و همه چی بهتر شده بود و کارمندای جدید هم تو کارشون جا افتاده بون ، به خصوص منشیم …
یه روز صبح مثل همیشه که شرکت رفتم جلوی در ورودی شرکت خانوم رهامنش رو دیدم که داره با یه پسر جوون جر و بحث می کنه ، منو که دید سریع روشو به من کرد و گفت : آقای مهندس ، لطف کنین بیاین کمک ، این اقا مزاحم من شده !
منم که دیدم ازم کمک می خواد ، عزمم رو جزم کردم و با اُبهت خاصی به طرف پسره رفتم و گفتم : چرا مزاحم ناموس مردم می شی مردک ؟
پسره گفت : اقا شما خودتو قاطی نکن ، ایشون نامزد منه !
– اگه نامزدته پس چرا از من کمک می خواد ، من امثال شما رو می شناسم ، تا خانوم با ظاهر آراسته می بینین از خود بیخود می شین و فکر می کنین همه مثل خودتون هستن ، برو آقا دیگه هم مزاحم خانومای با شخصیت نشو !
– برادر من چی میگی تو ؟ میگم این نامزدمه می خوایم با هم ازدواج کنیم ، از خود بیخود شدن چیه دیگه !
– خانوم رهامنش راست میگه ؟
– نه جناب مهندس ، دروغ میگه ، میخواد شما رو فریب بده !
– منو میخوای فریب بدی مرتیکه ؟ فکر کردی اینجا کجاس ؟ برو وگرنه زنگ می زنم ۱۱۰ !
با توجه به ابهت زیاد من و همچنین تهدید شدیدالحنی که به کار بردم ، اون پسر شکست رو پذیرفت و میدون رو خالی کرد و رفت ، من و خانوم رهامنش هم رفتیم داخل شرکت …
همین که وارد اتاقم شدم ازش خواستم برای پاره توضیحات بیاد اتاقم !

دیدگاهتان را بنویسید