داستان طنز شرکت / بخش پنجم / عاشق

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش پنجم / عاشق
 ” عاشق ” آخرین بخش از فصل اول مجموعه طنز شرکت می باشد …
– من … من …
اینجوری من من می کرد انگار چی میخواست بگه ، آدم یاد فیلم تایتانیک میفتاد ، کم کم داشت خندم می گرفت که یهو داستان عوض شد !
– من دیگه اونو دوست ندارم ، در واقع … من … عاشق یه نفر دیگه شدم !
– به هر حال دله دیگه ، آدم که دست خودش نیست ، مسئله ای نیست !
– آخه …
– آخه نداره دیگه ، فقط باید یکم دقت کنین که مثل اون پسره نباشه ! یه استباه رو نباید دوبار تکرار کرد .
– آره می دونم … خیلی آدم خوبیه !
مثل سیب قرمز شده بود ، ظاهر آراسته باحیایی داشت ، خیلی قیافش خنده دار شده بود ، منم برای اینکه قرمزیش رو به حد اعلا برسونم گفتم …
– خوش بحال اون مرد خوشبخت که شما اینقدر دوسش دارین …
و اون همچنان با سرعت بیشتری قرمز می شد …
– ولی میدونین مشکل چیه ؟
– دیگه مشکلی نیست ، شما که عاشق اون شدین ، امگه میشه کسی پیدا شه که عشق شما رو رد کنه ! دیگه مشکلی نمونه که …
– آخه اون نمی دونه !
– خب بهش بگین
– نمی دونم چطوری ، تا حالا اینطوری نشده بودم ، لحظه ای که می بینمش دست و پا مو گم می کنم و نمی تونم درست حسابی حرف دلم رو بهش بگم …
در این که هرکی منو میبینه عاشقم میشه شکی نیست ، ولی دیگه ابراز علاقه به من که مشکل نیست ، می خواستم بهش بگم تو هم مثل همه دخترایی که هر روز میان میگن عاشقم هستن و التماس می کنن ولی دلم براش سوخت ، اینم مثل بقیه عاشق من شده بود و درست نبود که دل این بنده خدا رو بشکنم ، بالاخره تو این دنیا هر کسی وظیف ای داره …
– دیگه چطوری نداره ، یه قرار باهاش بذارین و همه چی رو بهش بگین …
– روم نمیشه ، خیلی برام سخته ، گفتن این حرفا اونقدرا هم ساده نیست !
– اگه سختتونه خب من می رم باهاش حرف می زنم ، من استاد جوش دادن این جور رابطه هام !
یه لبخند شیطانی هم رو لبم بود ، می تونسم حس کنم که تو دلش می گفت ، عزیزم من عاشق خودتم ، خود ِ خودت ، عاشق خندیدنت ! عاشق اون تیپت ، عاشق ابهتت ، عاشق مردونگیت ، عاشق خود ِ خودت ! ولی خب این حیا نمیذاشت که بگه  ، در نتیجه شروع کردئم به ترغیبش به گفتن …
– شما بگین کیه ، من قول میدم دستشو بذارم تو دست شما !
– نمی دونم … آخه شما …
– عیب نداره ، شما بگین کیه …
– من … من عاشق …

پایان فصل اول

دیدگاهتان را بنویسید