داستان طنز شرکت / بخش هفتم / موبایل

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش هفتم / موبایل

سوار ماشین شدیم که بریم به سمت منزل ِ خانوم محترم …
همینجوری عین ۱۱۸ موبایل اون زنگ می خورد و این هی می گفت دارم میام ولی طرف که به خرجش نمی رفت ، دو دقیقه بعد دوباره زنگ می زد . اینقدر زنگ می زد که اجازه نمی داد دو کلام باهاش حرف حساب بزنم … اون هی زنگ می زد ، این هی از من معذرت خواهی می کرد و این داستان ادامه داشت …
در همین حین بود که یهو صداشو بالا برد و اقدام به دشنام دادن کرد : کثافت ، بی شعور ، آشغال … و بعدشم رو آورد به ترکیب واژه های مذکور مثل کثافت ِ بیشعور ! و … من که دیدم خیلی عصبی شده و حالش خرابه زدم کنار که با خیال راحت موبایلشو حرف بزنه …  معلوم نبود پشت خط کیه و چی داره بهش میگه ولی بنده خدا لپاس سرخ ِ سرخ شده بود ، درست مثل همون موقع که می خواست بگه عاشق منه و دست تقدیر بهش فرصت نداد . واقعا تو عصبانیت صد برابر جذاب تر شده بود و گونه های همچون انارش ! مرا وسوسه می نمود اما کسی چون من که همه روزه دست رد بر سینه ده ها تن همچون این دختر کم مقدار و عاشق پیشه می گذارد مطمئنا اسیر این هوس ها نخواهد شد ! آره دیگه به هر حال خودمو کنترل کردم … تو این مدت که من کلا محو عصبانیتش شده بودم اونم هرچی از دهنش در اومد نثار اون بنده خدای پشت خط کرد و گوشی رو نه تنها قطع بلکه خاموش هم نمود !

نفسش در نمیومد ، سرش پایین بود … دوباره راه افتادم ، منتظر بودم خودش یه چیزی بگه که نگفت ! به همین خاطر یه کم جلوتر دوباره زدم کنار و از ماشین پیاده شدم ، در رو که بستم سرشو بالا اورد ، کل صورتش رو اشکاش گرفته بود ، با نگاهی غمناک و صورتی نمناک بهم گفت : کجا ؟ و منم بدون این که بهش جواب بدم رفتم … چند دقیقه بعد با دو تا بستنی مخصوص که از بستنی فروشی اونور خیابون گرفته بودم برگشتم و سوار ماشین شدم … سرش هنوز پایین بود ، آروم گفت : کجا رفتی ؟ بدون اینکه جوابی بدم بستی رو گرفتم جلو صورتش و گفتم : بستنی بخور که دوای دل شکستس ! دقیقا نمی دونم این جمله چطور به ذهنم رسید یا اساسا چرا اینو گفتم ولی خب به هر حال همین یه جملیه مثل کبریت تو باروت بود …
– آخه چرا این بلا باید سر من بیاد ؟ … آخه چرا هر چی بدبختیه ماله منه ؟ و چند تا آخه چرای دیگه گفت که الان یادم نمیاد !
– چی شد یهو ؟ چرا اینقدر عصبانی شدن ؟
– چی بگم آخه ، باور کنین خودمم نمی دونم … چرا باید اینجور بشه … و دوباره هق هق و اشک و ناله و آخه چرا و چگونه …
– پدرتون اومدن خونه ؟ اون پسره کاری کرده ؟ اینم از کبریت بعدی !
– اون پسره … اون پسره داره منو نابود میکنه …  اون میخواد زندگیمو ازم بگیره … تا منو دق نده راضی نمیشه …
– خب بنده خدا عاشقتونه ! یه عاشق باید برای به دست آوردن عشقش هر کاری کنه !
– عاشق ؟ اون عاشق منه ؟ آخه مگه اون آشغال عاشق کسی هم میشه ! اون … و دوباره اشک و …
– اینقدر خودتونو عذاب ندین … با غصه خودن چیزی درست نمیشه …
– ولی آخه من با چه رویی برم خونه …
– خب برین خونه و راستشو بگین …
– نمیشه … بابام … بابام …
– حالا فعلا بستنی تونو بخورین … داره آب میشه !

دیدگاهتان را بنویسید