داستان طنز شرکت / بخش دهم / کلیشه

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش دهم / کلیشه
” کلیشه ” آخرین بخش از فصل دوم مجموعه طنز شرکت می باشد …
بالاخره و بعد از چندین دقیقه پرالتهاب ، پروژه زیباسازی فضای صورت خانوم تموم شد و با ظاهری کاملا آراسته وارد رستوران شدن و دوستم راهنماییش کرد به طرف میز من .
– معذرت که دیر شد ، خداییش خیلی قیافم داغون شده بود .

هرچند کلا با آرایش خیلی آراسته به نظر می رسید ولی بدون آرایش هم خیلی داغون نبود ، بالاخره میشد قبل از آرایشش رو هم تحمل کرد که این نکته هم خیلی مثبت وسازنده بود چون اولین بار بود که به کسی برخود می کردم که با آرایش بهم ریخته قابل تحمل باشه .
– بی خیال بابا ، خب ، چی میل دارین ؟
– نمی دونم ، من زیاد به غذاهای اینجا آشنا نیستم ، فقط خوشمزه باشه !
– باشه …
بعد از انتخاب غذا و سفارش مخلفات مربوطه ، دوباره موقعیت مناسبی برای ابراز عشقش فراهم شد !
– امروز خیلی مزاحمتون شدم ، نمی خواستم اینجوری بشه ولی خب …
– مهم نیست ، دیگه بهش فکر نکنین ، همه اینا تموم میشه ، فقط عشقه که میمونه ، مشکلات همه رفتنین .
– نمی دونم ، با این وضعیتی که من دارم عشق اصلا معنی نداره ، آخه کی می تونه عاشق من بشه ، با این وضعیت و مزاحمتای اون پسره ، کی باورم میکنه ؟
– حرفای یه آدم آسمون جل و بی ادب رو کی تاثیر میذاره ؟ چشمای آدم همه چی رو میگه و چشمای شما هم سادگی تونو داد میزنه !
– واقعا ؟
– آره ، چرا دروغ بگم ، هرکی چشای شما رو ببینه می فهمه که دروغ نمی گین !
هرچند چشاش خیلی آراسته بود ولی من که خودم به شخصه از چشم آدما نمی توتنستم چیز خاصی غیر از رنگشو تشخیص بدم ! دیگه تا اونجایی که تونستم در مدح صداقت و راستگویی و سادگیش گفتم که بالاخره جواب داد .
– یعنی شما واقعا منو باور می کنین ؟
– آره ، چرا باور نکنم ، اصلا مگه میشه باور نکنم !
– خیلی خوشحالم ، خیلی خوبه که شما هستین … خیلی خوبه که …
در همین حین خروس بی محلی به نام گارسون وارد عمل شد و غذاها رو آورد و شکم ها اونقدر گرسنه بودن که کلا عشق و عاشقی و باور و صداقت همه برای دقایقی فراموش شد …
چند دقیقه بعد که داشتیم غذا می خوردیم متوجه شدم به طور عجیبی زل زده بهم و داره منو نگاه می کنه ! یه نگاهی به چشم انداختم ، هنوز زل بهم زده بود ، لیوانمو پر کردم و شروع به خوردن دوغ کردم که …
– خیلی دوسِت دارم ! عاشقتم !
با اینکه خیلی شکه نشده بودم و اون اولین نفری نبود که این حرف رو می زد ولی با توجه به نوع بیان احساساتش چیزی نمونده بود خفه بشم ، برای کلیشه ای نشدن صحنه خودمو کنترل کردم و با متانت تمام دوغ را خوردم … مونده بودم که چی جواب بدم ! که دوباره گفت : من عاشق تو شدم ، عاشق تو ! خیلی دوسِت دارم .
منم که مدتها بود منتظر این حرفش بودم گفتم منم تو رو خیلی دوست دارم و کلا فضا خیلی عاطفی و عاشقانه شد و یکی دو ساعت به گفتن حرفای عاشقانه و راز دل و مباحث ناگفته گذشت …
از رستوران بیرون اومدیم …
– حالا کجا بریم ؟
– خونه ، جای دیگه ای ندارم که برم ! تا الانشم خیلی دیر شده .
– باشه ، پس زودتر سوار شو که دیرتر نشه .
راه افتادیم به طرف منزل خانوم ! تو حرکت بودیم که یه ماشینی پیچید جلومو منم به سختی ردش کردم که یهو شروع کرد به دست زدن .
– فوق العاده بود ، خیلی رانندگیت خوبه ، من همیشه آرزو داشتم عشقم رانندگیش عالی باشه …
– تازه کجاشو دیدی این که چیزی نیست ، لایی کشی من تو دوستام معروفه !
– وااای ، واقعا ؟ ( + یه لبخند بسیار ملیح ! )
و اینگونه بود که جو بر من حاکم شد و لایی کشیدن های من آغاز ! من بین ماشینا اینور اونور می شدم و اون با جیغ و هورا و کلمات عاشقانه تشویقم می کرد و من هم به تبع اون جو گیر تر می شدم …
همینجوری توی جو در حال رانندگی بودم که یه چراغ قرمز رو رد کردم .
– چراغ قرمز بودا !
– این چراغا برای آدامای عادیه ! برای عاشقا همه ی راها بازه !
چراغ قرمز بعدی رو که رد ، یه ماشین از اونطور با سرعت اومدو  همه چی سیاه شد …
نمی دونم دقیقا چقدر طول کشید و از کجا به کجا رفتم ولی وقتی چشمم رو باز کردم ، دیدم که دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتادم و همسرم جلو وایساده !
پایان فصل دوم

دیدگاهتان را بنویسید