داستان طنز شرکت / بخش دوازدهم / اتاق

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش دوازدهم / اتاق

مثلا واقعا برام قابل درک نبود که چطور اینقدر زود بزرگ شدم و زمان چقدر زود گذشته بود ، واقعا حال سختیه اگه آدم اینطوری بشه ، خدا رو شکر که من اینجوری نشده بودم ، بگذریم ، این فیلم در آوردنا همه رو نگران کرده بود و دکتر هم که کلا محو بازی زیرپوستی و نافذ من شده بود یه برگه ویزیت رو خط خطی کرد و به خیال خودش مراحل درمان منو شروع کرد . قرص و شربت هایی که جایی جز خاک گلدون کنار تختم نداشتن ، آخه می دونین من قبل از هیجده سالگی علاقه شدیدی به گل و گلدون داشتم به خاطر همینم به همسرم گفتم که برام چندتا گلدون بیاره بذاره کنار تختم ، بیچاره مات مونده بود که منی که تو خونه حتی پتوی گلدار هم نداشتم الان چطور عاشق گل شده بودم !
گذر زمان منو بیشتر برای عشقم نگران کرده بود ، نه خبری ازش داشتم و نه می تونستم تو اون وضعیت بهش زنگ بزنم ! آخه من که موبایل نمی دونستم چیه ! زمان چهارده سالگی من که موبایل نبود !
– الو ، سلام ، خوبی مامان ؟ … نه هنوز بهتر نشده ، حافظش مشکل پیدا کرده … آره دکتر میگه باید اینجا بمونه … باشه اگه شد میام خونه … نه ، مرسی ، احتیاجی نیست … باشه ، خداحافظ
– خانوم شما رسما دیوونه ایا ! تا چند ساعت پیش که گیر داده بودی من شوهرتم ، حالا هم که داری با خودت حرف می زنی ! می خوای تو بیا بستری شو ، حال تو از منم که بدتره !
– چی میگی تو ؟ کی با خودش حرف می زنه ؟
– تو دیگه ، چرا با خودت حرف می زنی !
– کوری مگه ، موبایل رو نمی بینی ؟ داشتم با موبایل حرف می زدم !
– موبایل ؟ موبایل دیگه چیه ؟
– یعنی تو نمی دونی موبایل چیه ؟
– نه !
– تلفن همراهه دیگه ! همون تلفنه خودمونه بدون سیم !
– ها ، از این تلفناس که تو فیلما نشون میده ، موبایل خارجیا خیلی بزرگتر از اینیه که تو داری ، اینا ساخت ایرانه ؟
– نه عزیزم اینم خارجیه ! اینا جدیدن ، اون موقع که تو چهارده سالت بود ، از اینا نبود !
– ای بابا ، چقدر علم پیشرفت کرده ! خب یکی از اینا به منم بدین یه زنگ بزنم مامانم .
– باشه برات یکی میارم ، چیزه دیگه ای نمی خوای ؟
– نه اگه یه آتاری هم گیر آوردی بیار اینجا با هم یه دس هواپیما بزنیم !
– باشه ، حالا فعلا تو استراحت کن .
و من دوباره به استراحت ادامه دادم ! چند دقیقه گذشت و داشتم از پنجره تو افق فرو می رفتم و کم کم چشام داشت گرم می شد که در اتاق آروم باز شد … عشقم اومده بود ملاقاتم ! خواستم بپرم بغلش ولی متاسفانه کمبود امکانات و سیم پیچی بودنم اجازه نمی داد … یکم که نزدیک تر شد چشامو بستم و خودمو زدم به خواب …

– عزیزم … عزیزم … عشقم …
همینجوری آروم صدام می زد که دیگه منم آروم آروم چشممو باز کردم و یه نگاهی بهش انداختم ، بهترین موقعیت برا دلبری محیا شده بود و منم بدجور خودم زدم به اون راه !
– سلام …
– سلام عزیزم ، بمیرم الهی … همش تقصیره منه …
– چی تقصیر شماس ؟ شما کی هستین ؟
– ای وای ! منم یادت نمیاد … عشق زندگیت یادت نمیاد …
– عشق زندگیم ! اینجا بیمارستانه یا تیمارستان ! اون یکی میگه زنمه ، این میگه عشقمه ! چقد طرفدار دارم من !
– عزیزم اون زنته ولی عشقت منم ، تو عاشق من بودی ، اگه اون تصادف لعنتی نبود الان مث قبل با هم بودیم و از زندگی لذت می بردیم !
– عشق ! من چهارده سالمه عشقم کجا بود بابا !
در همین حال بود که کم کم نگرانی تو چشاش موج می زد و منم از اینور داشتم آتیش می گرفتم و می خواستم بگم که همش فیلمه برا رسیدن به اون که گوشیش زنگ زد … رفت اون طرف اتاق و آروم شروع به حرف زدن کرد …
– الو … سلام .. . چه حالی ! نه بابا ، همه چی بادش رفته … آره ، هرچی رشته کردیم پنبه شد ! نه بابا ، به این زودیا فک نکنم آدم بشه ! یکی دیگه رو پیدا کن … آره دیگه … این دفعه نوبت توئه … پس چی ، تا کی من بازی کنم تو بخوری … پیدا کردی زنگ بزن … باشه … حالا ببینم چیکارش می کنم ، شاید یادش اومد … باشه ، بای !

دیدگاهتان را بنویسید