داستان طنز شرکت / بخش سیزدهم / نامرد

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش سیزدهم / نامرد

باورم نمی شد چی شنیدم ، باور نمی کردم که اون می خواسته منو گول بزنه ، باور نمی کردم که دنیا اینقدر نامرد باشه که آدم خیلی خوبی مثل منو به این حال و روز بندازه ، به شدت از دنیا بیزار شدم و از خیلی چیزا دلگیر ، همه جا به نظرم سیاه شده بود و هیچ نوری هیچ جای وجودم وجود نداشت ! در حال فکر کردن به این افکار ناجور بودم که گفت : عزیزم من چند دقیقه می رم بیرون ، باید به مامانم زنگ بزنم !

– سلام منم به مامانت برسون !
با رفتن اون حالم دوباره بد شد ، فکرای زیادی تو سرم بود و دوباره به پنجره نگاه کردم و بازم داشتم تو افق محو می شدم که دوباره صدای در اومد ، اینقدر ناراحت بودم که حتی برنگشتم که یه نگاهی بندازم که به کیه که صدای افتادن یه دفتر توجه منو به خودش جلب کرد . تا اومدم برگردم دیدم یه خانومی با یه ماسک به صورتش بهم حمله ور شد و به خیال خودش می خواست منو بغل کنه که گفتم : خانوم آروم باش …
– سلام عزیزم ، خیلی دلم برات تنگ شده بود ، چه اتفاقی برات افتاده ؟ چرا اینجایی ؟
– من شما رو می شناسم ؟
– چی می گی تو ؟ چرا اینقدر مسخره بازی در میاری ؟
– خب با این ماسک خودمم تو اینه ببینم نمیشناسم !
– آها راست می گی ! ببخشی !
وقتی صورتشو دیدم تازه فهمیدم کیه ، عشق سابق من که به خاطر فرار از دست غرغرهاش برای جداشدن از همسرم و ازدواج با اون مجبور شده بودم که بگم رفتم سفر دور اروپا ! گل بود به سبزه نیز آراسته شد !
– عزیزم چه زود برگشتی ؟ چرا خبر ندادی بیام استقبالت ! چه اتفاقی برات افتاده ؟
– نمی دونم ، چهره شما برام آشناس ولی دقیقا نمی دونم کجا دیدمتون !
– بمیرم برات عزیزم ، وای … اینجا نوشته حافظت مشکل پیدا کرده ، وای چه اتفاق بدی !
– آره اینجوری میگن !
دختر خیلی خوب و ساده ای بود و این لوح سادش کاملا به درد من می خورد برای فرار از این زندونی که توش اسیر شده بودم ، موقیعیت مناسبی بود که از دست همه راحت بشم و همه چیزو از اول بسازم ! با خیال راحت همه چی را درست کنم و یه زندگی نو بسازم ، انگار تصادف خطرناکی که برام اتفاق افتاده بود در های یه زندگی جدید رو به روم باز کرده بود و راحت و ساده می تونستم دنیام رو عوض کنم ! ولی شک داشتم که بتونم از این امتحان هم سر بلند رد بشم ، تنها چیزی که بهش شک نداشتم این بود که این اتفاقای خوب به خاطر خوبی خودم بود !
– از وقتی اومدم اینجا چند نفر اومدم عیادتم ولی فقط چهره شما به نظرم آشنا میاد ، فکر می کنم که شما رو قبلا دیدم !
– عزیزم به این میگن معجزه عشق !
– نمی دونم فقط دلم می خواد که پیشم بمونی !
– عزیزم من هیچ جا نمی رم ! فعلا باید برم چند تا مریض دیگه رو ویزیت کنم ، کارم که تموم شد میام پیشت ، اگرم کاری داشتی اون دکمه رو فشار بده ، میام پیشت …
حداقل فهمیدم کجام ! این خودش یه حرکت رو به جلو بود ، حالا کارم راحت تر شده بود ، نزدیک رستوران دوستم بودم و فقط احتیاج به یه موبایل داشتم که فرار کنم ، ولی گیر آوردن یه موبایلم خودش یه عملیات کاملا حساسی بود که باید انجامش می دادم . مشغول کشیدن نقشه بود که دوباره درگیر افق شدم و دوباره به سمت محو شدن حرکت کردم که بازم صدای در اومد …

دیدگاهتان را بنویسید