تاریکخانه / ارزش امید

You are currently viewing تاریکخانه / ارزش امید

نابودم ، نابود تر از آنچه فکرش را بکنی … نابودتر از هر لحظه دیگر ، تنها … تنهای تنها مانده ام ، کنج زندان ، زندانی که خود ساخته ام…
غم زده و تهی از خود اینجا مانده ام و ناله می کنم از ترسی که عمدا به خود تحمیل کرده ام !
ترس از تنهایی ، ترس نفرین شده ای که تنهایی را برایم به ارمغان می آورد. می ترسم از اینکه بی تو بمانم و اسیر دردهای بی درمانم شوم، دردهایی که جز تو، حضورت، نفس هایت و دست هایت درمانی ندارد و من … من ِ بی کس و تنها، جز دم مسیحای تو امیدی ندارم و جز با تو بودن آرزویی …
از آنچه در من می گذرد نمی توانم سخن بگویم و این خود دردیست الیم، کاش می توانستم… کاش می توانستم دردم را بیان کنم…
من مغلوب خویشم، شکست خورده در میدان نبردی که خود برای خود ساخته ام، سوخته در آتشی که خود بر افروخته ام… باختم و سوختم، دم نزدم و تن به نابودی خویشتنم دادم و عزلت دنیا را به جان خریدم و از خود متنفر شدم، در درونم خودکشی کردم، خود خواستم و دنیا پشتیبانم بود، همه در کار بودند شکستم را تحقیر آمیزتر و حریقم را شعله ورتر کنند… همه دنیا به جز تو !
تو با من، با دنیای من و همه آنان که با من بودند، جنگیدی تا روحم را زنده کنی… روحی سیاه که غرق در تاریکی درونش بود و نا امید از روزهای روشن… تو به من اعتماد کردی و با من در میدان نبرد ماندی، کمکم کردی، همراهم بودی و نجاتم دادی و مرا به دنیا بازگرداندی !
تو به من هدیه ای دادی که هرگز هیچکس، حتی خودم، وجودم را لایقش نمی دید، ایمان دارم این ارزشمندترین هدیه ایست که در همه عمرم گرفته ام و خواهم گرفت… امید

در ستایش از ارزشمندترین فرد دنیای کوچکم… انسانی که همه خوبی را در حق من تمام کرد و در تلاطم هر لحظه ام تنها یاور و پشتیبانم بود و ماند و نرفت…

دیدگاهتان را بنویسید