تاریکخانه / معجزه تنهایی

You are currently viewing تاریکخانه / معجزه تنهایی

تنها در کنج اتاق می نشینم، تهی از فکر، خالی از من و تنهای تنها. آنقدر درگیر تنهایی می شوم که دیگر صدای آشنای موسیقی ظاهراً مورد علاقه ام را نیز نمی توانم بشنوم، روشنایی اتاق دیگر نگاهم را نمی آزارد و در چشم من همه جا تاریک است و گرمای افکار سرخوش کننده روزانه ام جای خود را به سرمای سوزان تنهایی می دهد و از شدت هیجان روبرو شدن دوباره با تنهاییم لرزه بر اندامم می افتد و آنقدر سرد می شوم که حتی تکیه به بخاری کوچک اتاقم نیز چاره ساز نیست و عطر جذاب تنهایی حتی بوی سوختگی را برایم بی معنی می کند…
عشق و دوستی من و تنهایی آنقدر عمیق و دوطرفه هست که وقتی در کنار هم هستیم دیگر هیچ حسی نداشته باشیم! حداقل برای من اینگونه است، تنها، تنهایی را حس می کنم و هیچ حس دیگری در من جای ندارد. هیچ حسی نمی تواند حتی یک لحظه همراه تنهایی باشد و شاید این معجزه عشق باشد، شاید معجزه عجز و شاید معجزه تنهایی…
غرق در این حال معجزه وار و سرد و لرزان از بودن دوباره تنهایی در کنارم آغوشم را برایش باز می کنم و سفره دل را برایش پهن! با او می گویم از آنچه بر من می گذرد… از هر دری سخنی و از هر حادثه ای سرخطی… هر چه دل تنگم می خواهد بازگو می کنم و غم ها و درد ها را باز خوانی می کنم… تنهایی بازهم همچون سابق سکوت پیشه می کند و سنگ صبور قلب پرگوی من است، بی هیچ قضاوت و نظری، تنها گوش می دهد و می شنود، بدون حتی یک کلام پاسخ… نه اشکی می ریزد، نه می خندد، نه نگاهی می کند، فقط می شنود… خوب و بد مرا، غم و شادی مرا، عشق و نفرت مرا و…
هرچند می دانم که تنهاییم رفیق شفیق است و همواره با من است اما باز هم مثل هر روز غم هایم بر قلبم سنگینی می کند، بغض گلویم را می فشارد و اشکم جاری می شود…
آنقدر اشک می ریزم تا به خواب می روم و اینبار در خواب به دیدار تنهایی می روم و با او سخن می گویم و …

دیدگاهتان را بنویسید