داستان طنز شرکت / بخش شانزدهم / روز از نو

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش شانزدهم / روز از نو

” روز از نو ” اولین قسمت از فصل چهارم مجموعه طنز شرکت می باشد.
بعد از کلی نقش بازی کردن و هیجانات الکی، بالاخره یه شب راحت خوابیدم… وای که چقدر صبح دل انگیزی بود؛ هوای خوب، آسمون آبی و خورشید درخشان نشون می داد که چه روزی خوبی در پیشه. خیلی وقت بود که با این روحیه عالی بیدار نشده بودم.
بعد از اینکه یه صبحونه توپ خوردم، یه چرخی تو خونه زدم و یواش یواش لباسامو پوشیدم، تو جیب هام دنبال ساعتم می گشتم که دیدم ای دل غافل، گوشیم کل این مدت تو جیبم بوده، همینطوری که در عجب بودم که گوشیم با این همه توانایی در خروج از جیب، توی این مدت از جیبم در نیامده بود و گم نشده بودهتو این مدت زیر لب زمزمه کردم موبایل در جیب و ما گرد جهان می گردیم!
دو دل بودم که گوشی رو روشن کنم یا نکنم، آخرش دلو به دریا زدم و گوشی رو روشن کردم، یعنی هنوز لوگوی جنرال لوکس (همون جی ال ایکس خودمون*) نرفته بود که سیل اس ام اس ها جاری شد، تعداد اسم ام اس ها اینقدر زیاد بود که هر گوشی دیگه ای بود هنگ می کرد ولی گوشی من طی یک اقدام متحورانه خاموش شد! آخه شارژ نداشت بنده خدا…
گوشی رو به راحتی تو جیبم گذاشتم و راه افتادم که برم، کنار کفشم، مدارک و سوییچ ماشین دوستمو دیدم و سریع رفتم سوار ماشین شدم و رفتم به سمت شرکت.
تو راه یه شارژ خریدم و رفتم نشستم تو کافی شاپ روبروی شرکت و به قول معروف مشغول چوب زدن زاغ سیای شرکت خودم شدم، دوباره گوشی رو روشن کردم و منتظر موندم که همه اس ام اس ها بیاد، مشغول خوندن اس ام اس ها بودم که گوشیم زنگ خورد و اشتباها دستم خورد جواب دادم…
– سلام آقای مهندس، صبح شما بخیر، حالتون خوبه؟
– سلام، صبح شما بخیر، ممنون.
– آقای مهندس امروز شرکت تشریف نمیارین؟
– معلوم نیست! اگه برسم میام چطور؟
– خانم رهامنش اینجا هستن، یه نامه استعفا آوردن و اصرار می کنن که امروز می خوان از شرکت برن.
– خب، مشکل چیه؟
– برای قبول کردن استعفای ایشون نیاز به امضای شما هست.
– آها، درسته، باشه، تا نیم ساعت دیگه اونجام. خداحافظ
اینقدر که توی این مدت غذای بیمارستانی خورده بودم، فقط دلم می خواست غذا بخورم، برای گذشت وقت یه غذایی خوردم و راه افتادم به طرف شرکت…
از در شرکت که رفتم تو، کارمندای شرکت یکی یکی بلند میشدن و حال و احوال می کردن و آرزوی سلامتی! رفتم طرف دفتر خودم که دیدم عشق سابقم اونجا منتظرم وایساده، منو که دید یه نگاه تک پر اندر خائن بهم انداخت و گفت: سلام آقای مهندس، صبح عالی بخیر. حالتون خوبه؟
– سلام خانم رهامنش، صبح شما هم بخیر، خوب هستین؟
– به به، می بینم که خدا رو شکر حافظتون راه افتاده، اگه امکانش هست نامه منو امضا کنین که بیشتر از این وقتتونو نگیرم.
یکم بهش نزدیک شدم و آروم گفتم: قرار ما این نبودا
– قرارمون چی بود ؟
–  من خانوادمو فدای تو کردم، حالا به این راحتی می خوای بری؟ بیا بریم تو اتاق کلی حرف دارم باهات عزیزم. دلم خیلی برات تنگ شده.
در اتاق رو باز کردم و رفتم تو، اونم پشت سرم اومد تو اتاق…

* به هر حال به عنوان یک ایرانی وظیفه دارم به نحو احسن از تولید ملی حمایت کنم !

دیدگاهتان را بنویسید