داستان طنز شرکت / بخش هفدهم / استعفا

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش هفدهم / استعفا

دلم برای اتاقم تنگ شده بود، هیچی دست نخورده بود، جوری خاک نشسته بود رو میزم که انگار چند سال از مرگم می گذشت! یه دستمال برداشتم و یه صندلی رو براش تمیز کردم و صندلی خودمم تمیز کردم و نشستم. فضا خیلی سنگین بود، اصلا نمی دونستم می خوام چی بگم و اونم فقط چپ چپ نگام می کرد، بالاخره دلو به دریا زدم و گوشی رو برداشتم و گفتم: چایی یا قهوه ؟
– من برای خوردن که اینجا نیومدم، لطف کن یه امضا بزن من برم.
– ای بابا، من اونقدرام معروف نیستم که اینجوری گیر دادی امضا میخوای، ولی چندتا از بازگیرا باهام دوستن، اگه میخوای هماهنگ کنم بری از اونا امضا بگیری.
– این نقش بازی کردن هاتم از اونا یاد گرفتی، استادای خوبین!
– عزیزم من مجبور بودم که اونجوری نقش بازی کنم، اگه اونجا زنم می فهمید که امروز نمی تونستیم بشینیم با هم گپ بزنیم.
– گپ بزنیم؟ مگه حرفیم بین ما باقی مونده؟ اون برگه رو امضا کن من کار دارم.
– ای بابا، چقدر بداخلاقی امروز! به جون خودت اگه این کارو نمی کردم نمی تونستم از اون مخمصه در بیام. مهم اینه که الان پیشِ توام.
– دیگه دروغ گفتن کافیه، اگه نمی خوای امضا کنی وقت منو نگیر، من برم!
– من فقط زیر یه برگه رو امضا می کنم، اونم سند ازدواجم با توئه! هرجا میخوای بری برو، ولی من امشب میام خواستگاریت!
کلا یه حس عملیات انتحاری بهم دست داده بود، وقتی گفتم می خوام بیام خواستگاری چشماش یه برقی زد، منم که دیگه دیدم راه بازه، شروع کردم به ناله های عاشقانه، همینجوری دوست دارم و عاشقتم بهش می گفتم که بیا و ببین، دیگه اینقدر حرف زدم فک خودم درد گرفت که بالاخره جواب داد، یه اشکی تو چشاش جمع شده بود، لامصب اونم بازیگر قابلی بود، دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با اشکای جاری گفت: وای که چقدر دلم برات تنگ شده بود. آخه این چه کاری بود که با من کردی؟ حق من این نبود؟ تو این روزا بدون تو خیلی تنها بودم، کارم فقط گریه و زاری بود.
– فکر می کنی برا من آسون بود؟ فکر می کنی ساده بود که تو رو ببینم ولی بهت نگم عاشقتم! فکر می کنی برا چی از بیمارستان فرار کردم؟
– این روزا همش به این فکر می کردم که دیگه تو رو برای همیشه از دست دادم و توی اون تصادف لعنتی عشقمون نابود شده.
همینجوری که داشت اشک می ریخت بلند شدم که برم پشینم پیشش و از نزدیک بهش نشون بدم که هنوزم هشتم و باورش بشه که منو از دست نداده که یه خروس بی محلی به نام مدیر امور اداری شرکت در زد، منم سریع پریدم پشت میزم و گفتم بفرمایید تو.
– اِ، خانم رهامنش شما اینجایین ؟ پس چرا گوشیتونو جواب نمی دین؟
– خانم رهامنش حالش خوب نیست، یه اتفاقی براشون افتاده تو شوک حادثه هستن.
– ایشالا خیره.
– حتما خیره!
– آقای مهندس، اگه امکانش هست شما نامه استعفا رو امضا کنین که من بقیه کاراشون رو انجام بدم.
– دیگه نیازی نیست، خانم رهامنش استعفاشون رو پس گرفتن، شما به کارتون برسین.
بعد از خالی شدن دوباره میدان! گفتم: فدای اون چشای نازنت بشم من، دیگه گریه نکن، تو که گریه می کنی دنیام تیره و تار میشه!
– آخه باورم نمیشه!
– باورت بشه، من دیگه برا همیشه کنارتم، تا آخر عمر، دیگه پاشو، پاشو که دیگه وقت ناهاره، به جای گریه کردن، پاشو بریم یه ناهاری بخوریم… من که خیلی گرسنمه، تو رو نمی دونم!
– منم خیلی گرسنمه!
– پس بزن بریم…
– یه چند دقیقه صبر کن!! بذار اشکامو پاک کنم و یکم آرایش کنم، نیم ساعت دیگه آمادم!

دیدگاهتان را بنویسید