داستان طنز شرکت / بخش هجدهم / عشق آتشین

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش هجدهم / عشق آتشین

بعد از تلطیف فضا و راضی کردنش به برگشتن، رفتم نشستم تو ماشین و خودمو برای یه ناهار رمانتیک آماده کردم…
طبق معمول ناهار رفتیم همون رستوران همیشگی، پیش دوست عزیزم، میز هم طبق معمول آماده بود و رفتیم نشستیم همون جای همیشگی… سر میز نشسته بودیم که دوستم خودش منو رو آورد و بهم اشاره کرد که برم پیشش.
– چی می گی گارسون؟ چرا مزاحم شدی؟ چرا وقت منو گرفتی؟
– چرت و پرت گفتنو تموم می کنی یا نه؟
– نه!
– تو عبرت نمی گیری؟
– نه! از چی عبرت بگیرم؟
– ای بابا، هنوز دو روز نشده از اون مخمصه در اومدی، دوباره میخوای بپری تو چاه؟
– چاه؟ چاه چیه؟ من عاشقم! عاشق!
–  تو؟ عاشق؟ اصلا می فهمی عشق چیه؟
– آره بابا، عشق یعنی این لحظه های خیلی خاص، که خدا هم فکر ماس!
– تو دیوونه شدی، این تصادفِ کلا عقلت رو نابود کرده!
– خدا شفام بده! پسر خوب مگه من عقلم داشتم که حالا نابود شده باشه. دیوونه تویی که فکر کردی من عقل دارم.
– آره خب، راست می گی!
– من دیگه امری ندارم، تو عرضی نداری؟
– نه… ها چرا! کارِت دارم، وایسا.
– چیه باز؟ دیگه چی کار داری؟
– امروز خانومت اینجا بود. بنده خدا در به در دنبالتِ.
– اینجا؟ اینجا چی کار داشت؟
– اومده بود از من حالتو بپرسه، بد جوری حالش گرفته بود.
– بهش زنگ می زنم، تو نگران نباش، من خودم همه چی رو درست می کنم، به من می گن مهندس، مدیرعامل شرکت!
– بله استاد، حواسم نبود شما مدیرعامل شرکت هستین، معذرت که وقتتونو گرفتم.
– غذای ما رو هم بفرست بیاد سر میز.
رفتم نشستم سر میزو یه قیافه ی غم زده و دل تنگ به خودم گرفتم و با نگاه غرق التماس به نوشابه خوردنش نگاه می کردم. اونم که مثلا خودشو زده بود به اون راه، چند لحظه ای به روی خودش نیاورد بعدش چشاشو گرد کرد و گفت: چیه؟ به چی زل زدی؟
– به تو، به عشقم! میدونی چند وقته یه دل سیر ندیدمت؟
– خب می خوای یه عکس بگیر، که باهات باشه، هر وقت خواستی منو ببینی!
– آخه خودت یه چیز دیگه ای، هر چیزی طبیعیش خوبه!
سرش رو پایین انداخت و با یه نگاهی که قرار بود توش حیا موج بزنه، سعی کرد گونه هاشو سرخ کنه که متاسفانه زیر آرایش محو شده بود و تلاشش در این زمینه بی فایده بود و گفت: آخه اینجوری که نگام می کنی من روم نمیشه چیزی بخورم، بعدشم زشته، مردم می بیننمون فکر می کنن چه خبره!
منم که کلا دنبال نخ دادنش به همین کلیشه بودم، با صدای بلند گفتم من عاشقم، ملت من این خانومو دوست دارم و … اونم هی می گفت آرومُ و منم به ابراز عشق آتشین ادامه می دادم و ملت هم همه ذوق مرگ شده بودن و با لبخندا و خنده های مسخره، حمایت خودشونو از عشق ما اعلام می کردن.

دیدگاهتان را بنویسید