داستان طنز شرکت / بخش نوزدهم / خواستگاری

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش نوزدهم / خواستگاری

غذامون که تموم شد، پیشنهاد دادم که بریم خرید، اونم از خدا خواسته،گفت بریم. بنده خدا دلش می خواست همش پیش من باشه و از هیچ فرصتی برا تیغ زدن من نمی گذشت. رفتم یه مرکز خرید که همون نزدیکیا بود و اونم که فرصتو مناسب دیده بود، هرچی دلش می خواست می خرید و تا اونجا که تونست خرج رو دست من بیچاره گذاشت و منم که داشتم عشق آتشینمو بهش ثابت می کردم، بدون هیچ حرفی هرچی می خواست رو می خریدم و با ابراز متوالی به به و چه چه، ازش حمایت می کردم. خریدش که تموم شد، همینجوری که داشتیم به سمت ماشین می رفتیم، گفتم: امروز خیلی بهم خوش گذشت، کنار تو همیشه شادم، بودنت خیلی خوبه.
– به منم خیلی خوش گذشت، می دونستم هیچ وقت عشقمونو فراموش نمی کنی.
– آخه چطور میشه این عشقو فراموش کرد؟! عشق ما از اون عشقاس که داستان میشه، ببین کِی بهت گفتم!
– دیگه اینقدر بزرگش نکن!
– دیگه کم کم باید بری خونه، آخه امشب خواستگار داری!
– مطمئنی امشب می خوای بیای؟
– آره، چرا مطمئن نباشم! مگه اینکه نظر تو چیز دیگه ای باشه.
– نه،من فقط نمی خوام شتاب زده تصمیم بگیری، نمی خوای بیشتر فکر کنی؟
– من روی اون تخت، کلی وقت داشتم برا فکر کردن، فکرامو کردم و کلی نقشه برا آینده کشیدم!
– باشه، پس منو برسون خونه…
– چشم بانو، سرورم امرِ دیگه ای ندارن؟(همراه با تعظیمی عظیم)
– دیوونه …
بعد از رسوندنش به خونه و خداحافظی خیلی رمانتیک و عاشقانه، برگشتم رستوران دوستم .
– سلام، چطوری؟ خوبی؟
– سلام، چی شده دوباره اومدی اینجا؟ باز با کسی قرار داری؟
– نه بابا، اومدم خودتو ببینم!
– من؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده ؟ دوباره کارت کجا گیر کرده؟
– امشب برنامت چیه؟
– طبق معمول، تنها در خانه، تماشای فیلم های روز هالیوود!
– امشب سینمات رو تعطیل کن بیا بریم خواستگاری!
– خواستگاری؟ خواستگاری کی؟
– خواستگاری عشقم!
– تو پاک دیوونه شدی، بعدِ این تصادف کلا شیرین می زنیا، مگه تو زن نداری؟
– من امشب قرار خواستگاری گذاشتم، تو هم نیای تنها میرم، ولی یادت باشه ها، من و تو دوست قدیمی هستیم…
– بیچاره زنت، دائما داره دنبال تو میگرده، بعد تو می خوای بری خواستگاری! واقعاً که!
– به اونم سر می زنم، هر چیزی به وقتش، تو امشب با من بیا، مطمئن باش بد نمی بینی!
– باشه ولی این ره که می روی به ترکستان است!
– اتفاقاً راه درست همینه، آدم که نباید از عشقش به این سادگیا بگذره، عشق فقط یه بار توی زندگی آدم ظهور می کنه.
– اون که برا آدماس، تو عشقات یکی یکی ظهور می کنن، انگار صف نونواییه!
– تو دیگه کاری به این چیزا نداشته باش، شب میام دنبالت فعلا کاری نداری عزیزم؟
– من با تو کاری دارم آخه؟ پاشو برو بیرون بابا!
سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف خونه، هینجوری در حال تفکر و تامل بودم و به مناظر زیبا و آسمان خاکستری شهر نگاه می کردم تفکراتم دچار تشویش شد و یهو توی ذهنم تصادف شد، شدت تصادف به حدی زیاد بود که وسیله نقلیه دو طرف آسیب جدی دید و حال یکی از سرنشینان وخیم گزارش شد! بعد از اینکه یکم از شوک خارج شدم و به خودم اومدم، ، با یه حال داغون گوشی رو برداشتم و زنگ زدم…

دیدگاهتان را بنویسید