داستان طنز شرکت / بخش بیستم (پایانی) / آخر قصه

You are currently viewing داستان طنز شرکت / بخش بیستم (پایانی) / آخر قصه

” آخر قصه ” آخرین قسمت از مجموعه طنز شرکت می باشد.
– الو، سلام …
– سلام، چیزی شده؟ چرا صدات اینجوریه عزیزم؟
– دوباره تصادف کردم!
– ای وای؟ کجا؟ الان میام!
– نه عزیزم، راه خیلی دوره …
– پس من چی کار کنم؟ طاقت نمیارم آخه!
– من خیلی حالم بد نیست، یه کمی زخمی شدم، فقط ماشین بدجوری داغون شده!
– زخمی شدی؟ ای وای! کجایی؟ من الان راه میفتم…
– نه بابا، چیز مهمی نیست، چندتا خراشه کوچیکه! نگران نباش! مشکل این ماشینای داغونه.
– فدای سرت عزیزم، مهم خودتی که سالمی!
– اینو باید به این خانم بگی، اینجا وایساده و خسارت میخواد!
– مگه خسارتش چقدره؟ بندازش جلوش بابا!
– چند میلیونی میشه، مشکل همینه دیگه، الان اون یکی کارتم پیشم نیست! اینم چک قبول نمی کنه! وسط خیابون منو گیر آورده!
– خب این که مشکلی نیست، شماره کارتشو بگیر، من براش کارت به کارت می کنم.
– باشه … برات اس ام اس می کنم… ببین من که امشب با این وضعیت نمی تونم بیام پیشت، اگه می تونی تو یه سر بیا خونه…
– حتما میام، کِی راه بیفتم؟
– هر وقت تونستی، من مستقیم میرم خونه یکم استراحت کنم.
– باشه عزیزم، می بینمت…
– دوست دارم، منتظرم…
در راستای فعالیت های بیش از حد ذهنم، بعد از تصادف، گوشی  رو برداشتم و چندتا زنگ به این ور، اون ور زدم و به رانندگی ادامه دادم…
مستقیم رفتم رستوران و دوستمو که به خیال خودش داشت میومد خواستگاری رو گرفتم و با خودم کشون کشون بردمش خونه!
– تو مگه امشب نمی خوای بری خواستگاری؟ اینجا چیکار می کنی؟
– من برم خواستگاری؟ بابا من مدیرعامل شرکتم، مردم باید بیان خواستگاری من!
– باز جوگیر شدی؟ چرا چرت و پرت می گی …
همینجوری که داشتم با دوستم حرف می زدم، اولین زنگ به صدا در اومد و عروس آیندم اومد، بعد از اینکه کفششو در آورد، یه نگاهی به من کرد و گفت: خدا رو شکر حالت خوبه
– مرسی، لطف داری عزیزم …
–  من پول رو ریختم به حساب اون خانومه، مشکلت حل شد دیگه! فقط اسمش یکم آشنا بود برام!
– آره، به حساب خانومم ریختی پولو …
– چی؟ خانومت؟ مگه با اون تصادف کردی؟
– نه!
– پس چرا پولو به حساب اون ریختی؟
– حالا می فهمی، صبر داشته باش…
– من الان حوصله ندارم، تو هم که مشکلت حل شده، من میرم…
– مشکل؟ مشکل تازه داره شروع میشه …
– یعنی چی ؟
در همین حین صدای باز شدن قفل در توجه همه رو به خودش جلب کرد، خانومم در رو باز کرد و اومد تو، همینجوری هاج و واج داشت به هممون نگاه می کرد!
– اینجا چه خبره؟ این خانوم اینجا چیکار میکنه؟
– بیاین بشینین که کلی حرف باهاتون دارم …
اینجوری بود که شما نشستین و منم کل داستانو براتون تعریف کردم…
کلیشه قضیه هم اینه که مثل همه داستانا منم فهمیدم که تنها کسی که توی همه لحظه ها به فکرم بود، همسرم بود و عشق همین بغل پیشم بود و منِ کور، ندیدمش…
حالا دیگه همه چی بستگی داره به تو… به اینکه تا کجا دوسم داری…
امیدوارم آخر قصه خوب باشه…

دیدگاهتان را بنویسید