رستورانی زیبا، کم و بیش روشن با نور کم رمق غروب آفتاب، چشم انداز به هم پیوسته دریای آبی و آسمان سرخ، گفتگو و رفت و آمد مردم و صدای برخود موج به ساحل، شمع هایی روشن روی میزها و غنچه های گل سرخ تکیه زده بر دیوارهی گلدانها، همه و همه فضایی عاشقانه را برای سایهای تداعی میکرد که از همه دنیا متنفر شده بود. سایهای تاریک در کنار پنجره که نگاهش به آنسوی دریا دوخته شده بود و فکرش غرق در دنیای دیگری بود. با افکاری مشوش به میزهای پشت سرش نگاهی حسرتآلود انداخت و در جستجوی چهره یا خاطرهای آشنا به دنبال دلیلی برای حضورش در این زمان و مکان بود.
صدایی آشنا توجهش را به درِ رستوران جلب کرد، نگاه سرگردانش را متمرکز کرد و با نگاهی اشگ آلود به آنسوی رستوران خیره شد. دو نفر را میدید که به دنبال گارسون آرام آرام به او نزدیک میشدند. کم کم با نزدیک شدنشان، چهره آنها هم قابل تشخیصتر میشد و شدت اشکهایش بیشتر و بیشتر.
آنها آمدند و درست پشتِ میز کناریش نشستند و به سفارش شام عاشقانه خود پرداختند. دوباره به سمت پنجره خیره شد و غرق در افکاری پوچتر و بیهودهتر از قبل.
– خب، چی میل داری؟
– نمی دونم، تنوع غذاهای اینجا خیلی زیاده آخه.
– به نظر من فعلا یه نوشیدنی انتخاب کن، بعد در مورد شام هم حرف میزنیم.
– باشه، من چای سبز می خورم.
– چای سبز و قهوه، ممنون.
با تمام وجود بر دنیایش و خاطراتش متمرکز شده بود و تمام تلاشش را برای نشنیدن آنچه در پشت سرش میگذشت میکرد، اما بیفایده بود. صدای حرفهای عاشقانه و خندههای سرمستانه امانش را بریده بود.
خدایا! دیدن اشکای من برا تو چه فایدهای داره؟ مگه من چیکار کردم که الان باید این عذابُ تحمل کنم؟ چرا باید اینجا باشم و این روزای سیاه رو ببینم و نتونم کاری کنم؟ چرا باید تو جهنم دنیا معلق باشم و همه چیزُ ببینم و بشنوم و حس کنم و درد بکشم و اسک بریزم؟ مگه من چه گناهی کردم؟
فریادهای دردناک هم دردی از او دوا نمیکرد و باید میماند و میشنید آنچه که باید را!
– واقعا ساحل اینجا خیلی قشنگه، مخصوصاً توی این ساعتا.
– آره، ساحلش فوق العادس.
– مرسی که منو آوردی اینجا، خیلی خاصه، عالیه.
– من یه چندباری قبلاً با دوستام اینجا بودم ولی الآن خیلی فرق میکنه، آره، خیلی خاصه. اصلاً فکرشم نمی کردم، یه روز با تو، توی این رستوران بشینم و حرف بزنم. امشب بهترین شب زندگی منه.
– بهترین شب زندگی منم هست. منم فکر نمی کردم که من و تو…
– به من نگاه کن، مهم امروزه که ما با هم هستیم و آیندهای که میخوایم بسازیم. بقیه چیزا مهم نیست.
– آینده، واقعاً آینده ما چی میشه؟
– آینده من و تو به هم گره خورده، عشق همه چی رو راحت میکنه، کافیه به دلت اجازه بدی راهتُ پیدا کنه.
– امیدوارم. امیدورام همه چی همونطوری باشه که ما می خوایم.
– دوست دارم! با تمام وجود! دوست دارم! برای همیشه!
– منم دوست دارم.