حیاطی بزرگ، با چندین و چند درخت سالخورده، برخی خمیده از سنگینی برفی که تازه باریده بود و برخی درخشان از تلألؤ بازتابش نور خورشیدی که بر قندیلهای یخی آویزانشان میتابید. نیمکتی چوبی خیسی که در گوشه ای از حیاط زیر درختان رها شده بود و حوضی نیلگون که تماماً یخ زده بود. خانه ای شیروانی، با نمایی آجری، روحی از خاطرات چند نسل را در کالبد خانه دمیده بود و انباری کنج حیاط مأمنی بود برای وسایل مخروبهای که روزی خاطرهسازی میکردند.
سایه ای تاریک تکیه زده بر دیوار حیاط، به حوض خیره شده بود و غرق در خاطراتی بود که دور و نزدیکش بودند و با مرورشان گاه لبخندی بر لب داشت و گاه غمی در چهره.
صدای باز شدن در خانه، به سفر خیالیش پایان داد و زن سالخورده ای که از در بیرون آمد، توجهش را به خود جلب کرد.
– کیه؟ دارم میام…
– بذار من برم درو باز کنم!
– صبر کن دارم میام.
– من چطور برم درو بازکنم! چرا هی یادم میره! مغزم از کار افتاده!
به محض باز شدن در حیاط، دخترک پیرزن را در آغوش کشید و اشکش جاری شد.
– چی شده قربونت برم؟ چرا گریه می کنی؟
– حالم خیلی بده! خیلی!
– چرا عزیزم؟
– داداشم، من…
– می دونم! خیلی سخته برا منم سخته…
– برا من… اون…
– عزیزم بیا، بیا بشین اینجا، می دونم خیلی سخته! درک می کنم حالتو، منم وقتی همسن و سال تو بودم دایی باباتُ از دست دادم.
– آخه… آخه من خیلی بهش بدی کردم. خیلی!
– نه عزیزم، اینطوری فکر نکن، تو اگه کاریم کردی، چون نگرانش بودی، همه می دونیم تو چقدر برادرت رو دوست داشتی.
– فکر نمیکنم اون هیچوقت منو ببخشه، من خیلی آدم پستیم. همش تقصیر منه!
– چرا خودتُ اینقدر عذاب میدی؟ چی تقصیره توئه ؟
– همه چی! همه چی تقصیر منه!
– همینجا بشین من برم برات یه لیوان آبقند بیارم، اینقدرم گریه نکن، قربون صورت ماهت برم.
– هیچی تقصر تو نیست، همهچی تقصیر منه، همش اشتباهات منه! همش به خاطر عشق کوریِ که من داشتم، به خاطر فکرای بی ربط من و اعتمادای نابهجایی که آدما داشتم.
– کاش زنده بودی، کاش میتونستم جبران کنم. کاش میشد منو ببخشی. خدایا چرا باید اینجوری بشه؟
– تو رو خدا گریه نکن، تو باید منو ببخشی! همهچی به خاطر اشتباهات منه. منو ببخش .
– منو ببخش .