پایان / قسمت دهم / مبهوت

You are currently viewing پایان / قسمت دهم / مبهوت

” مبهوت ” آخرین قسمت از فصل دوم داستان پایان است …
نفس‌های رو به زوالش، خبر از همه آن‌چیزی می‌داد که درونش را فراگرفته بود، تک و تنها، در گوشه‌ای تاریک نشسته بود و از همه‌چیز و همه‌کس متنفر بود، آنقدر در نفرت‌هایش غرق شده بود که نه صدایی می‌شنید و نه چیزی می‌دید، چشمانش را بسته بود و تنها می‌اندیشید، به آنچه او را به این حال و روز انداخته بود، به آنچه او را نابود کرده بود و به آنچه او را به کام مرگ فرستاده بود، به گذر عمرش فکر می‌کرد و به همه دروغ‌هایی که اطرافش را فراگرفته بود، دروغ‌هایی که روزی واقعی‌ترین احساساتش را رقم زده بودند و همه باورهایش را تشکیل داده بودند. همه آن‌هایی با دروغ ها و نیرنگ‌هایشان دنیایش را به تباهی کشانده بودند و خیانت‌هایشان دردهایش را صد چندان کرده بودند. به سادگی خودش، به خوش‌خیالی‌های بی‌دلیلش، به همه خوشی‌هایی که ریشه در دروغ های متوالی اطرافیانش داشت و به خودش، به کسی که همه حقایق زندگیش دروغی بیش نبوده است.
نگاهی به گذشته، نگاهی به مرگی که پایانی نداشت و نگاهی به روزهای آینده؛ روزهای آینده‌ای که جز ترس و نفرت هیچ حسی را برایش به ارمغان نمی‌آورد. ترس و نفرتی که تنها وجودش را آزرده می‌کرد و ذهنش را مغشوش و بی‌هدف او را به خودش مشغول می‌کرد. در پایانی که بی پایان شده بود و آغازی که هرگز شروع نشد غرق شده بود و فرجامی برایش متصور نبود.
زمان در ذهنش از حرکت باز ایستاده بود و تنها همه چیز برایش تکرار می‌شد، همه چیز بارها و بارها در خیالش مرور می‌شد و هر بار بیش از پیش در دنیای تاریکی که پیش رویش بود فرو می‌رفت.
چشمانش را که باز کرد، بهت زده به همه چیز می‌نگریست، آن‌چنان از خود بیخود شده بود که هیچ درکی از آنچه در اطرافش می‌گذشت نداشت، نه مکان را تشخیص می‌داد، نه زمان را؛ تنها با حیرت به همه چیز نگاه می‌کرد. هیچ درکی از اتفاقی که افتاده بود نداشت و اصلاً نمی‌دانست چگونه به آن‌جا رفته است.
سالنی وسیع، چندین و چند تخت در کنار هم، چند مهتابی روشن و نور کم و بیشی که سالن را کمی روشن کرده بود و کاشی های سفید دیوار آن‌ها را بازتابش می‌کرد. همه چیز برایش آشنا بود، اما نه آنقدر که به خاطر بیاورد کِی و کجاست! تنها می‌دانست روزی اینجا بوده است.
با خود کلنجار می‌رفت که چرا باید آنجا باشد و چگونه به خاطر نمی‌آورد در کجاست. همه چیز برایش مبهم بود و هیچ نشانی از گذشته‌اش را به یاد نمی‌آورد. مبهوت شده بود و دردکی از محل نداشت و تنها در جستجوی چیزی آشنا بود…

دیدگاهتان را بنویسید