تاریکخانه / آینه شکسته

You are currently viewing تاریکخانه / آینه شکسته

در نهایت این من هستم که می مانم. من هستم و من! همین جا، همین لحظه، همین داستان. تویی وجود ندارد. تو تنها ساخته ذهن منی! دستاورد ذهن من از سال های گذشته، توهمی شیرین از دنیای که باید می بود و نیست.
همان روزی که بی مهابا به تو ابراز علاقه کردم، همه ی آن لحظات پر از تشویش، ضربان تند و نفس های به شماره افتاده، نگاه عاشقانه و حرف های مبهمم از احساسی که به تو دارم، داستانی ساده است که تنها از ذهن من گذشته و نه عشقی بوده و نه معشوقی ، نه تویی که عاشق پیشگی من شکه شوی و نه منی که عاشقانه هایم را برایت بگویم. همه چیز جز یاوه های ذهنی بیمار نیست. ذهنی که در گذشته که نیست غرق است و از پوچی آن چه هست گریزان.
نیم نگاهی به آن چه در سالیان اخیر بر من و عشقم گذشته بس زیبا و فریبنده است. عشقی آتشین که هر لحظه افزون می شد، حسی که قدرتش ورای قدرت بشری است و دنیایی که در مخیله هیچ کس جز من و تو نمی گنجید. دوستان و آشنایانی که نبودند اما بودند و به عشق آسمانی ما حسرت می خوردند، دشمنانی که در نیستیشان به ما حسادت می کردند و روز و شب در حال طراحی نقشه هایی خبیثانه بودند که تو را از من و مرا از تو بگیرند، نقشه هایی مکرآلود که با هوشمندی بی حد و حصر من و تو همیشه نقش بر آب می شد و هر بار، با هر نقشه نا تمام، دلیلی جدید برای عشقمان می یافتیم و بیشتر عاشق هم می شدیم. عشقی مدام و بی پایان.
همین چند لحظه قبل با تو سخن می گفتم، از خودم و عشقم، از تو و احساست و از ما و این داستان بی پایان؛ و درست همان جا که به جاودانگی می اندیشی، فانی می شوی!
یک نگاه ساده یه آینه شکسته اتاقم کافی بود تا به خاطر آورم کیستم و کجا هستم! دیدن چهره ای که از فرط بی هویتی رنگی از من نداشت، مرا به یادم آورد و تو را از یادم بُرد. نمی دانم در این سال ها با خود چه کرده ام و نمی دانم چگونه به اینجا رسیده ام اما… اما در خود هیچ نمی بینم، شبیه بازیگری که در آنِ واحد در دو نقش روی صحنه می رود، نقش را با تمام وجود بازی می کند و از صحنه خارج می شود، بی آن که بداند خودش کیست، یکی از همان نقش ها یا کسی ورای آن ها.
حالا من مانده ام، مات و مبهوت، زل زده در تصویر در هم شکسته آینه. منم و گذشته ای پر از ابهام، داستانی عاشقانه که تنها من می دانمش و داستانی دیوانه وار که از پستوی اتاق، ورای درها و کنج دیوارها نجوایش را می شنوم و دهان به دهان نقل می شود، قضاوت می شوم و مجازات! بی آن که کسی از من حقایق را بجوید. من مانده ام و دو گذشته، دو گذشته که هیچ یک واقعیت نیست! هیچ یک من نیستم و هرگز نبوده ام.
اما همیشه همین گونه است، گذشته درسی است که هرگز از زندگی انسان خارج نمی شود و آثارش تا ابد به یادگار می ماند؛ خواه یک داستان باشد، خواه چند داستان! آن چه می ماند من هستم، ذشته هایی که تنها بر من گذشته و خاطراتی از آن بر جای مانده. کافی است به آینه بنگرم تا به یاد آورم کیستم و کجا هستم…
و در آخر این من هستم که می مانم. من هستم و من! همین جا، همین لحظه، همین داستان.

دیدگاهتان را بنویسید