سال مرگ / داستان منفور

You are currently viewing سال مرگ / داستان منفور

گاهی از آنچه هستم می ترسم، از افکاری که مرا ساخته، از افکاری که ساخته ام، از چیزی که هستم، از دنیایی که در آن هستم، از دردهایی که تمام وجودم را می سوزاند، از همه آنچه هستیم هست و واقعاً هستیم نیست، از داستان زندگیم…
از این داستان منفور ، از این رویای متعفن و از این انسانِ انسان نما متنفرم؛ ار آنچه مرا از خودم دور ساخته، از این زندگی بیمار، از این دردهای بیهوده، از این قصه های تکراری، از این حرف های بی نتیجه و بازگو کردن آنچه که من را، چیزی غیر از من ساخته بیزارم.
اما…اما در نهایت این منم… همین انسانی که نیستم، همین یاوه گوی بیهوده باف، همین موجود ناموجود! دستِ آخر من می مانم و مشتی داستان پر درد و غم هایی که همیشه با من هستند و بی من تنها می مانند…
باید باشم تا غم تنها نباشد و باید تنها باشم تا غم باشد، باید بمانم و برای فرار از این اقیانوس تباهی تلاش کنم، تسلیم شوم، تاوانش را بدهم، خودم را در زندان درونم اسیر کنم، حکم بدهم، خودم را دار بزنم، مرگم را نظاره کنم و دوباره از گور برخیزم و باز هم تلاش و تسلیم و مرگ و دوباره تکرار، تکرار و تکرار …
هر بار که می میرم، در گوری دورتر از آن جا که دفن شدم، بیدار می شوم و هر آن، غمگین تر و سردتر از آنِ پیشین می میرم… هر گام دورتر از من، هر نفس در حسرت کسی که نفس قبلی را کشید و هر روز در جستجوی دیروز… نه پلی آباد مانده و نه منی آزاد…
من اسیر تقدیری که داستان منفور سرنوشتم را اینگونه برایم نگاشته و عروسکی در دست قضا و قدری که مرا هیچ ساخته و در پوچی آنی که نیستم، اسیر کرده؛ تا هیچگاه آنی نباشم که واقعاً هستم…

دیدگاهتان را بنویسید