پایان / قسمت دوازدهم / سرنوشت

You are currently viewing پایان / قسمت دوازدهم / سرنوشت

سایه ای تاریک، در گوشی ای از حیاط پر همهمه ی بیمارستان به درختی کهنسال تکیه زده بود، نگاهش را به زمین دوخته بود و به سرنوشت ، به دنیایی که در آن اسیر شده بود، به همه چیزهایی که ندیده و ندانسته بود، به احساسش و به سادگیش می اندیشیند و همچون همه لحظاتی که در این حال می گذراند، خودش را لعنت می کرد و نا امیدیش بیشتر و بیشتر می شد…
در حال و هوای خودش بود که صدای شیون زنی میانسال رشته افکارش را پاره کرد، باز هم مرگی دیگر و باز هم اشک های انسان هایی که متاثر از درگشت عزیزانشان غمگینند، به درختان اطرافش نگاه می کرد، درختانی کهنسال که سال ها نظاره گر مرگ و زندگی، غم و شادی و احساسات انسان ها هستند، درختانی که با بودن و نبودن آدمی انس گرفته اند…
چشمانش را بست، به صدای گریه و زاری های اطرافش گوش می داد، به صدای مرگ، به صدای زندگی، به صدای جاری دنیا… غرق در آواهای اطرافش بود که نجوای آرام دختری توجهش را به خود جلب کرد، صدایی آشنا که در نزدیکی گوشش بود… چشمانش را گشود، به اطرافش نگاه کرد، صدا از پشت درختی بود که او بدان تکیه زده بود…
– سلام…
– سلام عزیزم، حالت چطوره؟
– تو اینجا چیکار می کنی؟
– اومدم عیادت دوستم.
– آخه الان وقت عیادتِ! صدبار بهت گفتم وقتی من نیستم بیا، چرا گوش نمی دی؟
– وقتی تو نیستی بیام؟ من فقط میام تو رو ببینم.
– ای بابا، حالا حتما اینجا باید منو ببینی؟
– اینجا و اونجا نداره، هرجا تو باشی منم هستم. مشکلش چیه؟
– مامانم شک می کنه، نمی خوام فعلاً کسی چیزی بدونه.
– خب شک کنه! آخرش که چی ؟ من می خوام با تو ازدواج کنم، سرنوشت من و تو اینه… ایرادی داره؟
– منم می دونم ایرادی نداره ولی الان وقتش نیست. اول باید با داداشم حرف بزنیم، ببینیم نظرش چیه، بعد به بقیه می گیم
– من که نمی فهمم، بالاخره که همه می فهمن…
– فعلا برو، نمی خوام کسی من و تو رو با هم ببینه.
– باشه… هرچی تو بگی، تو برو، من فعلاً داخل نمیام…
– چرا؟
– اون دختره اومده، حوصله دیدنش رو ندارم.
– باشه، من میرم، اون که رفت تو هم بیا…
– مواظب خودت باش…

دیدگاهتان را بنویسید