پایان / قسمت پانزدهم / خواب

You are currently viewing پایان / قسمت پانزدهم / خواب

“خواب” آخرین قسمت از داستان پایان است.

پس از اینجا شروع شد، من داشتم برا تولدت خودم رو هلاک می‌کردم که غافل‌گیرت کنم و تو… یه روز جواب تلفنت رو ندادم و اینوری راحت بهم خیانت کردی؟ واقعاً برا خودم متأسفم، برا عشقی که به تو داشتم، برا کسی که فکر می‌کردم بهترین دوستمه، متأسفم… برا همه چیم متأسفم…
چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد… باز هم او ماند و خاطرات و اتفاقاتی که برایش جز عذاب ارمغانی نداشت، به خودش فکر می‌کرد، به دنیای پوچی که برای خودش ساخته بود، به همه اتفاقات سیاه و غم انگیزی که زندگیش را فراگرفته بود، به سادگی و ساده اندیشی اش، به رویاهای برباد رفته اش، به مرگش می‌اندیشید، به پایان راهی که با مرگش آغاز شده بود و همه اتفاقاتی که به مانند خواب عمیقی او را در خود فرو برده بود، خوابی که با پایانش آغاز شده بود… حالش جور دیگری بود… متفاوت از همیشه… احساس درد همه بدنش را فرا گرفته بود… چشمانش را که گشود خود را بر تخت اورژانسی یافت که به سمت بیمارستانی در حرکت بود، سعی کرد از تخت بلند شود که پرستار به آرامی به او گفت: آروم باش، داریم می‌رسیم بیمارستان.
– دیگه دیر شده، کاری از دستتون بر نمیاد.
– تو که چیزت نیست، زود خوب میشی نگران نباش!
– من با یه ماشین تصادف کردم، بعد میگی چیزیم نیست؟
– ماشین؟ ماشین کجا بود؟ داشتی از خیابون رد می‌شدی که یه موتوری باهات تصادف کرده!
– موتوری؟
– آره، چنتا خراش سطحی داری، دستتم شکسته، یه ضربه هم به سرت خورده که بیهوش شده بودی، ولی دیگه اینقدر شدید نیست که کاری از دستمون بر نیاد، حالا آروم سرجات بمون که رسیدیم.
درِ آمبولانس که گشوده شد، همه چیز برایش آشنا بود، بیمارستان، درختان، راهرو، بالاخره آن خواب دردناک تمام شده بود، با لبخندی بر چهره، به همه آنچه که بر او گذشته بود می‌اندیشید و نقشه ها می‌کشید که از واقعیتِ آن خواب با خبر شود، چگونه دروغ ها را برملا کند و خیانت کاران را رسوا! به آینده اش فکر می‌کرد، به پایان زندگی پر ازحیله و نفرتش و آغاز زندگی تازه اش…

پایان

دیدگاهتان را بنویسید